فرصتی برای آمدن و ماندن نیست
من و تو باید برویم
تا ابد تا بینهایت تا خانه
حٌرم نفسهایمان شب سرد
را میشکند
تا خدا باید قدم زد
تا بهار انتظار
تا تولد رسالتی که آبستنیم
خبر رفتن و رسیدنمان
هستی را از بیخبری نجات میدهد
آواز عشق در پسکوچه هامان سر میدهیم
باید رفت
برای ماندن، فرصتی نیست