هواپیما

سلام خداوند برای تولدم یک سورپرایز برام خلق کرد. خیلی معجزه وار برایم هماهنگ شد که به شهر مشهد بیام. البته زیارت و .... مثل بقیه نیست برام با نگاه خودم  اومدم.برام جالب بود. تهیه ی هتل و بلیط و.....حتی همسفرهامو خودش تعیین کرد و مادیروز صبح با هواپیما آمدیم به این شهر جالب و دیدنی. توی هواپیما هر چی از زمین دور میشدیم، فکر میکردم که وقتی از بالا به پایین نگاه می کنیم آدمها و همه چیز کوچک و کوچک تر میشن. انگار عروسکهای کوچکی هستند در تکاپو! 

یعنی خدا هم وقتی از ملکوت به ما نگاه می کنه همونقدر کوچک هستیم!!!!!! 

و بعد فکر کردم خدایا چرا مارو فرستادی روی زمین، عشقی را که تو برایمان به تصویر کشیده بودی و خلق کرده بودی باید بازی میکردیم ولی ما آدمها چه کردیم؟ 

آیا عاشقانه بازی کردیم؟ یا عشق را دست آویزی قرار دادیم و برای خواسته های نفسانی مان و از حق یکدیگر گذشتیم.  

فکر کردم چقدر واضح از این بالا میشود دید که چگونه آدمها با هم می جنگند. 

چقدر در بین ملکوتیان تصورات خداوند را تقویت میکنیم؟ یا چقدر تضعیف میکنیم؟ راستی خدا هنوز  هم از دیدن ما خوشحال میشه؟

بعد فکر کردم در عاشقانه هایم چقدر خداوند حضور داشته؟!  

خدایا مثل اینکه بدون حضور تو هیچ عاشقانه ای خلق نشده. 

وقتی به ناز یک گل خندیدم و آرام نوازشش کردم، وقتی با صدای آواز پرنده ها مست شدم، وقتی پاهای خود را در آب فرو بردم و نوازش عاشقانه ی آنرا حس کردم، وقتی به پسرکی که باصورت دود آلود آدامسش را برای فروش عرضه میکرد نگاه کردم، وقتی در نفسهای زندگی نفس کشیدم،وقتی نگاههای عاشقانه را پاسخ دادم، وقتی التماس چشمهای در حال ارتحال بیماری را دیدم، وقتی زانوهای خم شده ی پدر را چرب کردم، وقتی اجاره بهای خانه ام را پرداختم،وقتی از هدیه دادن و هدیه گرفتن خوشحال شدم و وقتی به کلام استاد گوش میدادم همه جا حضور خدا را دیدم. اصلا هر جا که او بود و هرجا که او هست عشق هست. خدایا میشه مارو رها نکنی تا تو دستامونو رها کردی همه چی خراب شد. یا شایدم ما دستهای تو رو رها کردیم. خدایا بازهم با ما باش بازهم دستهای مارو بگیر. تا عاشقانه هایت را فریاد بزنیم.

نظرات 3 + ارسال نظر
آی سا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:09

سلام خاله
مرسی که بهم سرزدی.مطلبت عالی بود.

مرسی عزیزم

تنهای تنها یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:35

درود بر شما!
حالتون چطوره؟
نمیدونم چجوری احساساتمو از برگشتنتون بیان کنم؟!!!
خیلی خوشحالم، خیلی .........!!!
این همه مدّت کجا بودین؟ حالتون که بد نبود؟
وقتی جوابمو ندادین بدجوری داغون شدم.
چقدر زیبا می نویسی! چقدر ساده! بی پیرایه! روان! نغز! سهل ممتنع!!!
و من چقدر دوست داشتم می تونستم از نزدیک ببینمتون و بیشتر بشناسمتون، ولی افسوس ......... شما کجا، من کجا؟
من یه آدم داغون و به آخر رسیده و تنها، و شما سراسر امید و خوش بینی!
ولی دستکم خواهش می کنم واسم بنویسین!
زادروزت گرامی باد!
سپاس از تو اِی ...!!!

مرسی

ندا جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:25

وای استاد شما چطوری مینویسید؟منم صدبار سوار هواپیما شدم ولی فقط الکی ترسیدم که نکنه سقوط کنیم اصلا هم به این چیزها فکر نکردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد