قفس تن

لحظه به لحظه می شکنم
سایه به سایه هر نفس
زندونیم تو دست تو
رو این زمین تو این قفس
لحظه به لحظه گم شدم
تردیده من شکی نداشت
نفس نمونده واسه من
این گم شدن نفس نذاشت
از این قفس از این زمین
می خوام برم پر بکشم
برای این همه دیوار
یه گوشه ای در بکشم. 

وقتی آدم میخواست بیاد روی زمین حتما خیلی براش جذابیت داشته،اگه زمین جذابیت نداشت فکرنمیکنم می اومد. 

آخه منم یکی از همون نسلم و اگه چیزی برام جذاب نباشه دنبالش نمیرم. 

بعد که اومدتوی دنیای به این بزرگی افتاد توی قفس (قفس نَفس و تن). لحظه به لحظه توی خودش گم شد و آنقدر گم شد که دیگه نَفَس نداشت که خودش رو پیدا کنه. 

همه جا دورو برش دیوار ساخت. جالبه خودش هم نمیدونست داره دور خودش زندون درست میکنه!!!!!  

دیوار خشم، دیوار حسادت، دیوار نفرت، دیوار دروغ،دیوارخیانت و ..... 

فرشته ها اومدن یواشکی بهش گفتند این دیوارها رو خراب کن تا بتونی از این زمین به این بزرگی لذت ببری. میتونی برای خودت بهشت خلق کنی اینهمه نعمت!!!! هر چی بخواهی توش هست. 

حالا یه دیوار دیگه هم اضافه شد دیوار طمع که خودش به دیوارهای دیگه ای هم میرسید. 

حالا میخواست همه چی مال خودش باشه.حرص، طمع و رقابت منجر به دشمنی و جنگ شد. آدمها غرق در کشتن همدیگه بودند، از همدیگه نردبان درست می کردند، تا بالا برندو شاید بهشتو ببینند. 

کم کم یادشون رفت که قرار بود بهشت درست کنند، از نفس کشیدن لذت ببرند، از بودن کنار هم بهترینها رو تجربه کنند. 

برای آن بهشت آنقدر دچار عذاب شدند، آنقدر در بین دیوارها گم شدند که بهشت را هرگز تجربه نکردند.  

شک و تردید پیدا کردن: اصلا بهشت وجود داره؟ مدل ماشیناشون عوض شد ولی به آرامش نرسیدن.مدل خونه هاش عوض شد ولی لذت نبردن.مدل غذاهاشون تغییر کرد ولی هر روز مریضتر شدن.

آخ خدا!! آخ خداجون!! چرا اجازه دادی آدما بیان؟ چرا اینهمه نعمت دادی؟ چرا بهشون نفس دادی؟ چرا یادشون ندادی که اسیر تن نشن؟ 

عشق اومد تا بهشون کمک کنه. ولی اونها عشقو تبدیل کردن به انحصار طلبی. 

عشق براشون اسارتو بیشتر کرد. اصلا براشون آزادی نیاورد!!!  

آخه اصلا معنی عشقو نفهمیدن بازهم عشق با حرص و طمع قاطی شد: برای من باش!

برای من زندگی کن! آنگونه که من میخواهم زندگی کن! 

بیچاره عشق.خودش هم نمیدونست که کمک کننده اس یا نابود کننده؟ 

تو این اوضاع مربی های مختلف، فیلسوفها، روانشناسها و.... می اومدند و تجربیات خودشون رو میگفتن ولی اوضاع بهتر نمیشد. نمیشد با نفس مبارزه کرد.

ولی مثل اینکه چاره این بود که به جای غر زدن باید با نفس مبارزه می کردند و این قفس را می شکستند و یا برای اینهمه دیوار یک درب میذاشتن و از خودشون بیرون می اومدند.  

بیچاره آدمها!!! این درب را کجا باید میذاشتن؟ از چه جنسی؟ 

بالاخره یافتند که این درب باید توی فکر و ذهنشون خلق بشه. باید درست فکر کنند و باید تلاش کنند که در ذهن خودشون به خشم و خیانت و..... غلبه کنند. باید اول فکر کنند و بعد افکارشونو عملی کنند. مبارزه شروع شد و اونها ناتوان تر از همیشه!!!!!!! 

تا اینکه فرشته ای آمد یواشکی گفت اینهمه مربی اینهمه فرستاده چرا نیاموختید؟ همه و همه گفتند که از او بخواهید که شما را نجات دهد.خودش گفت (ادعونی استجب لکم) شما مگه تنهایی بدون خدا حریف نفس میشید؟  

بله اینهمه تکنیک روانشناسی که هیچکدام ما را به عملی کردن نمی رساند. اینهمه راهکار لبخند بزنید وارد شوید، تصویر بسازید، موفقیت را ببینید، اینکار را بکنید، اینرا بگویید و...... ولی پیشرفتمان خیلی کمه.

وقتی مطالعه می کنیم و نقشه ی دیوارهای ذهنیمان را پیدا می کنیم و راه حل ویران کردن را از لابلای توصیه های مختلف پیدا می کنیم بازهم به نتیجه نمی رسیم.

ولی اگر همه ی اینکارها را انجام دادیم و بعد در خود ایستادیم و با صدای بلندتر از نفسمان گفتیم ای خالق نفس خودت ما را هدایت کن و از دست این مخلوق خودت نجاتمان بده اوضاع متفاوت میشه. انگار همه کارها رو خودش درست می کنه. خیلی فرق نمیکنه معلمت کی باشه آخه خودش مربی میشه؟! چی گفتم اون که مربی بوده (رب العالمین) ما انتخابش نکردیم رفتیم سراغ بقیه.حالا که انتخابش کردیم همه چیزرو یادمون میده.

یه دوستی دارم که وقتی از او میپرسی که راهکار پولدار شدنت چیست؟ می گه او به من داده من کاره ای نبودم. یک روز بهش گفتند اینقدر در مورد دارییهایت حرف نزن چشم می خوری. گفت مگر قدرت چشم دیگران از قدرت خداوند بیشتره؟

آری هر چرا او بخواهد به بهترین نحو پیش میرود فقط باید از او بخواهیم که همه چیز مال تو قفس، دیوارها، نفس و اسارت و .... همه را به تو می سپاریم. ما تلاش می کنیم تو آگاهیمان را زیاد کن که چگونه دیوارها را خراب کنیم. تا تو نخواهی اتفاقی نمی افتد پس بخواه خدای مهربان.

خدایا زودتر برای این قفس بزرگ یک درب بگذار تا ما دست در دست تو از این قفس نجات یابیم. به بهشتی که در زمین وعده دادی برسیم. اگه کمک کنی اینجا از نفسانیات دور بشیم بهمون قدرت میدی ثروت و برکت میدی اونوقت زمین بهشت میشه.

دلتنگی

دخترک دلش تنگ شده بود دلش  میخواست به خودش بگه جهان سست است و بی بنیان! بعدش هم فراموش کنه که بهش بی احترامی شده. فکر میکرد که خدا به این بزرگی به راحتی بنده هاشو میبخشه. تو کی هستی که اینقدر سخت میگیری بعد فکر میکرد که نه بابا خدا هم قهار و بعضی وقتها قهر میکنه. شاید باید بعضی وقتها آدمها از هم دور بشن تا بیشتر قدر همو بدونن. 

دخترک یک کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن: ؛کلام تلخ؛ یادش اومد که کلام مقدسه کلام بار معنا داره خداوند برای کلام ارزش زیادی قائله.هر کی هر چی خواست نباید بگه! هر چی بگی اتفاق می افته. نباید آدمها بهم توهین کنند.

اشک به آرامی غلطید روی گونه اش اینبار یادش افتاد که گریستنش را هم مسخره کرده بودند. بیشتر مصمم شد که بی احترامی را نپذیرد. 

بیش از آنکه فکر کند دلتنگ بود.دلش میخواست سرش را روی پای پدرش بگذارد و گریه کند ولی نه! پدرش مریض بود، غصه دار میشد.دلش میخواست سرش را روی شانه ی مادر بگذارد و های های گریه را فریاد کند ولی نه! مادرش بسیار رئوف و مهربان بود حتما دلش میشکست.  

اصلا نمیدانست به بقیه چه بگوید چرا دلتنگ است؟ خودش به خودش دروغ گفته بود خودش به خودش توهین کرده بود. مگر نه اینکه دیگران آئینه ی وجود ما هستند پس مقصر چه کسی جزخودش بود. ما مسئول رفتار دیگران با خودمان هستیم. 

امروز پنج شنبه است باید میرفت،خانواده ای منتظر او بودند. چند سالی بود که برای دیدن لبخند یک خانواده ماهی یکبار نزدشان میرفت و خداوند را شاکر بود که امکان کمک به ایشان را برایش فراهم کرده.ولی اصلا دوست نداشت آنها ناراحتی اش را ببینند. 

صدای زنگ می آید منتظر کسی نبوده با تردید به سمت آیفون میرود. سرایدار است با لهجه ی افغان میگوید کمک تو رو خدا کمک کنید به یکباره همه چیز را فراموش میکند. روسری اش را در راهرو به سر میکند به درب ساختمان میرسد.پسرکی رنگ پریده، از دستش با فشار زیاد خون می آید. و تمام لباسهایش خونی است.انگشتانش را تازه پیوند کرده بود. 

بدون اینکه هول شود میگوید یک پارچه ی بلند بدهید. سرایدار به داخل اتاقک میرود یک باند بلند میاورد بالای مچ دست را به سختی میبندد فشار خون کمتر شده ولی گویی یکی از شریانها خونریزی دارد. دست پسرک را بالا میگیرد و او را روی زمین میخواباند. اورژانس خبر کردید؟ یخ بیاورید.

- بله خبر کردیم. اینهم یخ

خوبی؟ 

-سرم گیج میرود 

آمبولانس میرسد و...... 

دستهای خونی اش را داخل سینک سفید دستشویی میشوید.با خود میگوید شاید خدا میخواسته من امروز خونه باشم.شاید اصلا خدا خواسته من دلتنگ باشم بعد لبخند تلخی میزند.خدایا دلتنگی ما هم میتواند مفید باشد؟  

خدایا هر چی تو میخواهی خوبه. ولی چرا هر چی ما میخواهیم همیشه خوب نیست؟!!!!!!! همیشه همه چیزها رو طوری میچینی کنار هم که همه ی معادله ها درست درمیاد.

ماه

پنج شنبه یکی از دوستانم ما رو دعوت کرد بریم پشت بوم خونشون برای اجرای نماز مغرب. سجاده مو برداشتم. از مشهد یک تسبیح از سنگ زیبای فیروزه گرفته بودم اونرو هم برای دوستم کادو بردم. ساعت6:30 از دفتر راه افتادم.از محل کارم تا قیطریه مسیر طولانی و پر ترافیکی بود ولی خب برام خیلی مهم نبود توی کیفم کتاب داشتم و تا اونجا کتاب خوندم البته گاهی هم اس ام اس زدم و بقیه رو اذیت کردم.وارد ولنجک که شدیم آسمون گرگ و میش بود و ماه زیبا در اومده بود. من عاشق نگاه کردن به آسمونم. دلبری ماه با خرمن نورش، عشق بازی پر حرارت خورشید با سیارات دیگه، چشمکهای یواشکی ستاره ها و ابرهای خوشگل و تپل که گاهی بهم میخورند و برق شادیشون زمین روشن میکنه،منو بارها و بارها عاشق میکنه. فقط نمیدونم ابرها وقتی بهم برخورد میکنند، دردشون میاد گریه میکنند یا از اینکه همدیگرو بغل کردند اشک شوق میریزند؟ 

صدای اذان توی کوچه های قیطریه پیچیده بود که رسیدم. نگهبان درب را باز کرد و آسانسور خیلی جالب ساختمون منو تا روی بوم رسوند. وای چقدر زیبا!!!!! سجاده ها همه پهن بود و هر کی حال و هوای خودشو داشت نسیم خنکی میوزید.بدون هیچ حرفی رفتم سجادمو پهن کردم و شروع کردم. انگار روی پشت بوم با هر نسیمی کلماتت رو باد میبرد و تو گوش همه ی دنیا فریاد میزد. دوست عزیز من یک خانم خواننده اس که شعرهای مولانا و معنوی میخونه چند بار هم توی تالار وحدت کنسرت گذاشته. با صدای ملکوتیش اذان رو تکرار میکرد: الله اکبر خدا بزرگتر از هر چیزی است که تصور کنی.....  

نماز را شروع کردیم. وقتی دستهامو بردم بالا که قنوت بگم ماه مابین دو تا دستام بود وای خدایا چقدر این دنیا رو زیبا آفریدی فکر میکردم ماه و زمین و همه ی آدمهاش باهم تکرار می کنند ((خدایا بهترینها را در این دنیا و در آخرت عطا کن)). خدایا بهترین چیزی که میتونی بهمون بدی خودتی میگن کدخدا رو ببین ده و بچاپ!اگه تورو داشته باشیم به هر چی میخواهیم میرسیم. ولی اگه تو نباشی همه ی چیزهای دنیا هیچ فایده ای نداره.خدایا ارتباط ما رو هر لحظه و هرجا باخودت حفظ کن. خدایا ای ابر کامپیوتر هستی اسم کاربری و رمز عبورمان را حفظ کن اگه ما رمز عبور رو یادمون رفت هر چی زدیم تو قبول کن. 

 اسم: بنده  

رمز عبور: عشق. 

 همه ی سنگهای روی بوم ذکر می گفتند. تک تک بچه ها با حالتهای عاشقانه ی خودشون نماز می خوندند. نماز این رابطه ی مستقیم مثل چت کردن میمونه یک جمله میفرستی بعد منتظر میمونی تا اون انرژی و جمله و..... رو بفرسته. 

وقتی نسیم به صورتت برخورد میکرد حس تازه ی زندگی دوباره تکرار میشد. 

سرمست و دلبرانه. تا بحال مست بودی؟ میگن وقتی مستی همه چیز یک جور دیگه اس همه چی حال و هواش فرق داره توی تمام وجودت شوق و حرارت و انرژیه. اونقدر که روی گونه هات قرمز میشه.چشمهات پر خون میشه. 

 ولی اینجا احساس سبکی و بی وزنی میکنی تمام تنت حرارت و شوق داره احساس میکنی داری با هستی میرقصی. نمیدونی داری دلبری میکنی یا اینکه یکی دیگه دلتو برده. فکر میکنی اگه دستتو دراز کنی هر چی بخوای بهت میده. فقط باید بخواهی. اشک شوق داری نه اشک ترس از جهنم. به خاطر اشتباهاتت شرمگین میشی نه اینکه حوری های بهشتت کم شدن بلکه به خاطر اینکه برخلاف خواسته ی او عمل کردی. توی این مستی با همه چیز یکی میشی. نمیتونی فاصله ی تنت رو با هستی پیدا کنی رو زمین بند نیستی. تمام مسیرهای عصبیتو میفهمی ولی انگار اصلا وجود ندارن. 

 بعداز نماز بچه ها با شادی و شعف خیلی زیادی شروع کردند به حرف زدن خیلی وقت بود که دور هم نبودیم .هندونه و نون و پنیر. زلزله و شانه های پایان دنیا یا شروع دوباره ی دنیا!!!! از هر دری گفتیم و خدارو شکر کردیم که کنار هم هستیم.  چقدر آسون میشه باهم بود باهم خندید بدون اینکه به کسی خندید. آخرین دعای ما این بود که خدایا یکبار دیگه ایران رو به دورانی برگردون که به هر مناسبتی جشن و شادی توش برگزار میشده و به تعداد روزهاش مناسبت برای شادی وجود داشت. خدایا رخت غصه و ناراحتی را از این کشور بربند.

جاتون سبز.همه چی عالی بود فقط زمان بود که بدو بدو میگذشت.آخه یکی نیست بهش بگه کجا داری میری؟ چرا همیشه وقتِ شادی تو بیشتر از همه عجله داری؟ گاهی اصلا نمیشه فهمید زمان برای چی تو شادیها اومده بود؟ حالا اگه غصه دار باشی هی میمونه پیشت مگه میره؟!!!!! مگه میگذره؟ ساعت 12 به سمت خونه اومدم هنوز شور و هیجان داشتم. رفتم توی حیاط و کنار باغچه ، روی لبه ی حوض نشستم عکس ماه توی آب بود. اون هم یک شکل دیگه شده بود: خرمن نورشو پررنگ تر شده بود و از ستاره ها دلبری میکرد.شاید اونهم میترسید که زمان زود بگذره و فرصتش تموم بشه خورشید بیاد و دیگه اون به چشم نیاد؟!!!!!!!!!!!!!!!