دلتنگی

دخترک دلش تنگ شده بود دلش  میخواست به خودش بگه جهان سست است و بی بنیان! بعدش هم فراموش کنه که بهش بی احترامی شده. فکر میکرد که خدا به این بزرگی به راحتی بنده هاشو میبخشه. تو کی هستی که اینقدر سخت میگیری بعد فکر میکرد که نه بابا خدا هم قهار و بعضی وقتها قهر میکنه. شاید باید بعضی وقتها آدمها از هم دور بشن تا بیشتر قدر همو بدونن. 

دخترک یک کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن: ؛کلام تلخ؛ یادش اومد که کلام مقدسه کلام بار معنا داره خداوند برای کلام ارزش زیادی قائله.هر کی هر چی خواست نباید بگه! هر چی بگی اتفاق می افته. نباید آدمها بهم توهین کنند.

اشک به آرامی غلطید روی گونه اش اینبار یادش افتاد که گریستنش را هم مسخره کرده بودند. بیشتر مصمم شد که بی احترامی را نپذیرد. 

بیش از آنکه فکر کند دلتنگ بود.دلش میخواست سرش را روی پای پدرش بگذارد و گریه کند ولی نه! پدرش مریض بود، غصه دار میشد.دلش میخواست سرش را روی شانه ی مادر بگذارد و های های گریه را فریاد کند ولی نه! مادرش بسیار رئوف و مهربان بود حتما دلش میشکست.  

اصلا نمیدانست به بقیه چه بگوید چرا دلتنگ است؟ خودش به خودش دروغ گفته بود خودش به خودش توهین کرده بود. مگر نه اینکه دیگران آئینه ی وجود ما هستند پس مقصر چه کسی جزخودش بود. ما مسئول رفتار دیگران با خودمان هستیم. 

امروز پنج شنبه است باید میرفت،خانواده ای منتظر او بودند. چند سالی بود که برای دیدن لبخند یک خانواده ماهی یکبار نزدشان میرفت و خداوند را شاکر بود که امکان کمک به ایشان را برایش فراهم کرده.ولی اصلا دوست نداشت آنها ناراحتی اش را ببینند. 

صدای زنگ می آید منتظر کسی نبوده با تردید به سمت آیفون میرود. سرایدار است با لهجه ی افغان میگوید کمک تو رو خدا کمک کنید به یکباره همه چیز را فراموش میکند. روسری اش را در راهرو به سر میکند به درب ساختمان میرسد.پسرکی رنگ پریده، از دستش با فشار زیاد خون می آید. و تمام لباسهایش خونی است.انگشتانش را تازه پیوند کرده بود. 

بدون اینکه هول شود میگوید یک پارچه ی بلند بدهید. سرایدار به داخل اتاقک میرود یک باند بلند میاورد بالای مچ دست را به سختی میبندد فشار خون کمتر شده ولی گویی یکی از شریانها خونریزی دارد. دست پسرک را بالا میگیرد و او را روی زمین میخواباند. اورژانس خبر کردید؟ یخ بیاورید.

- بله خبر کردیم. اینهم یخ

خوبی؟ 

-سرم گیج میرود 

آمبولانس میرسد و...... 

دستهای خونی اش را داخل سینک سفید دستشویی میشوید.با خود میگوید شاید خدا میخواسته من امروز خونه باشم.شاید اصلا خدا خواسته من دلتنگ باشم بعد لبخند تلخی میزند.خدایا دلتنگی ما هم میتواند مفید باشد؟  

خدایا هر چی تو میخواهی خوبه. ولی چرا هر چی ما میخواهیم همیشه خوب نیست؟!!!!!!! همیشه همه چیزها رو طوری میچینی کنار هم که همه ی معادله ها درست درمیاد.

نظرات 4 + ارسال نظر
ایسا شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:13

خیییییییییییییییییییلی زیبا بود

کلاس دوست داشتنی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 17:39 http://lovingclass.blogsky.com/


سلام
هر چند وقت یک بار سری به ژرفا می زنیم و یروانک های کوچولو رو روی گل ها نظاره می کنیم و فراموش نکرده ایم زحماتی که ایشان بر دوش دارند . براتون از خدا قوت و توان و سلامتی می طلبیم .
متشکرم که به یاد بچه ها هستید . خوشحال می شم از
طرح تون مطلع بشم .

سلام آقا معلم مرسی شما همیشه لطف دارید. چشم من طرح را برایتان میفرستم.
آقا اجازه اینجا هم یک شاگرد دارید که نظر شما رو میخواد بدونه، برای اینکه یکروزی تصمیم گرفته که خیلی بزرگ بشه. انشاله اونقدر بزرگ که توی دل همه ی آدمهای دنیاجا بشه

هانیه یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 http://khateratehani.persianblog.ir/

سلام
راست 3 بار اومده بودم وبلاگت اما جا نظر دادنو الان دیدم
میدونی خیلی قشنگ حرف میزنی
این نوشته خیلی زیبا بود
و دختر این قصه کسیه که خیلی با من فرق داره
هیچوقت نتونستم آروم باشم
دلم کلی گریه میخواد
اما شونه کسیو نمیخوام دوس دارم توخلوت خودم باشم
تنهای تنها

سلام چه جالب!!!!!
جای نظر دادنو میگم ولی بنظر میاد که چون خیلی ذهنت درگیر ندیده بودیش.
و اما در مورد آروم بودن. آرامش درونی و باید خود فرد در خودش ایجاد کنه و بواسطه ی اعتقاد به غیب بوجود میاد.
الا بذکر الله تطمئن القلوب. اینکه یاد خدا باعث آرامش و اطمینان ذهن انسان میشه چیزیه که خداوند گفته.
باید بیشتر از قبل روی خودشناسیت کار کنی. همه ی ما یک ایرادهایی داریم که باید بشناسیمشون و روشون کار کنیم.
منکه اونقدر ایراد دارم یک وقتهایی فکر میکنم کی وقت میکنم اینها رو درست کنم ولی امیدوارم که خدا کمکم کنه. خود سازی جهاد اکبر و باید خدا حمایتمون کنه

آساره عطاری پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:50

فرانک عزیز ممنونم که می نویسی و ممنونم از نسرین دخترعمویم که آدرس وبلاگ شما را برای من فرستاد.از خیلی وقت پیش هر روز که به سایت کیمیا سر می زدم سراغ نوشته های شما می گشتم. متشکرم از قلم زیبای شما.

آساره جان سلام مرسی عزیزم که به اینجا اومدی و به ما سرزدی.
امیدوارم که همیشه نظرات سازنده ات رو ببینم و کمک کنی که با اشتیاق روزبروز به حول و قوه الهی قویتر بنویسم.
امیدوارم خداوند چیزهایی را در ذهنم بیاورد که او میخواهد بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد