شادی ساده

اینجا هوولر است. 

امشب باران میبارد. دلم گرفته است. 

دلتنگم برای کمی شادی 

بادکنک آبیم را برمیدارم باهم میرویم بیرون ساعت کمی مانده به نیمه شب

روبروی هتل یک پارک است. هیچکس در خیابان نیست 

همه از باران و خیس شدن فرار میکنند 

درآغوش نیمکتی مینشینم 

باران لمسم میکند

اول ارام آرام 

سکوت مرا که میبیند 

شدتش را زیادتر میکند 

باد نوازشم میکند 

موهایم در پیچ و تاب باد میرقصند

ابر به وجد می آید و فریاد عشق سر میدهد 

برق نگاهش همه جا را روشن میکند 

من و بادکنک مست مستیم لبخند میزنیم 

و حالا چه ساده میتوان لبخند زد 

چه ساده شادی را میتوان دعوت کرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
کلاس دوست داشتنی پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 22:12

فرشته ی سپید پوش و مهربون هنوز هم نوازش گر زیبایی های انسانی است ؟
سلام حالتون چطوره ؟
براتون سلامتی و عزت آرزو دارم .

سلام آقا معلم دلم براتون تنگ شده.
مرسی از این همه احساس لطف و مهربونی تون

مدیر انجمن نجوم وارنا پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:10 http://www.vsky.blogsky.com

سلام،

گاهی باید خندید
گاهی گریه کرد
گاهی عاشقانه اشک ریخت
و گاهی گریخت
از همه آن چیز هایی که مال تو بودند ولی خداوند بیشتر می دانست!

چه میدانم شاید سرنوشت همین چند سطری باشد که ما را به هم پیوند می زند.

اسماعیل مرشدی شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 19:49

خیلی وقته ازتون خبر ندارم نمی دونم هنوزم اینجا میاین یا نه شایدم الان دیگه فیس بوک صفحه داشته باشین خوشحال می شم ازتون خبری داشته باشم شاد و شکر گذار باشین :)

سلام
خیلى متشکرم
حال من خوب است ولى در کوچه هاى زندگى سرگرم بودم
نه صفحه ى فیس بوک ندارم
انشاله بیشتر میام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد