نور او قابل دیدار بود 

                    اثرش در تو پدیدار بود 

سفر حق سه مرحله دارد: 

1-تسلیم شدن...تسلیم سکوی پرش است به جانب دریای بیکران الهی 

2-رها شدن در آسمان از سکوی پرش تا دریا

3-غرق شدن در دریای بیکران الهی و یکی شدن با آن

خسته دلی را گفتند چیزی بگو ... 

حالا که منی هست چرا ما نشویم....ذره ای از منِ خود وا نشویم

حالا که سفر هست چرا پا نوشیم....قطره ای عشق زِ در یا نشویم

حالا که پری هست چرا پر نزنیم...باش,تا سری هم به هوای آدم بزنیم

حالا که دری هست چرا وا نکنیم....از پنجره, عشق را تماشا نکنیم

خونه تکونی!!!

دستمال گردگیری انگار از دور صدایم می زند: آخرش چی؟  بالاخره که باید بلند شوی وکارهایت رو بکنی؛ پاشو خجالت بکش وقت ولو شدن روی مبل نیست .

- گرد گیری کنم که چی بشه؟ دوباره خاک میاد و همه جا رو می گیره.

- ای بابا این هم شد حرف؟ پس دیگه حمام هم نمی خواهد بروی؛ تو که دوباره کثیف می شوی؟! بس کن تو رو خدا عذر بدتر از گناه نیار!  تو که به یک گردگیری ساده رضایت دادی، حداقل اینکار روبکن.

-  پس می خواستی چکار کنم از دم در بشورم و بسابم؟ حوصله داری‌ها تو هم!

- نه حوصله ندارم اما اگریک بار هم در سال هم می شستی و می سابیدی به جایی برنمی خورد؛ می خورد؟

داد می زنم: شما دستمال گرد گیری‌ها همگی پرچمداران سنت و عامل علافی و حرام کردن وقت و انرژی ما زنها هستید؛ ای کاش یک روزی نسل شما هم با نسل دیکتاتوری ها از روی زمین برداشته بشود!

بلند می شوم روی مبل صاف می نشینم، ادامه می دهم:  دنیا پر از گرد خاک؛ پراز کثیفی؛ پراز لجن  ....

صدایم انگار دورگه می شود: چه می دونم پراز هزار تا بدبختی هست اون وقت شماها فکر گردگیری کردن هستید و می خواهید غبارها رو از ظاهر زندگی ما زنها  بردارید؟ نه جانم این غبارهایی که توی زندگی‌های ما نشته با هزار هزارتا دستمال گردگیری نخی و خوش جنس مثل تو هم پاک نمی شود!  اون وقت تو می خواهی  که من بلند بشوم و تو رو دستم بگیرم شروع کنم به گرد گیری که چه بشود، ها؟ خودم رو مسخره کنم و ادا در بیاورم که همه جا تمیزه؟ هر که یک ذره چشم بصیرت داشته باشد می بیند که کثافت همه جا رو گرفته!

دستمال گردگیری انگار زیر لب غر می زند: دیدن این افتضاحی که دورتا دور تورو گرفته که نیازی به  چشم بصیرت ندارد؛

داد می زنم: چی گفتی؟

دستمال گرد گیری: هیچی به خدا؛ دعوا داری ها ؟!

با همان صدای بلند ادامه می دهم: ببین اصلا حرف نزن؛ ساکت باش؛ شماها قرن هاست که حرف زدید، هر سال اول بهار انگار که فصل جاه و جلال و پادشاهی شماهاست، سالها که چه عرض کنم؛ قرنهاست که صدای پای بهار قبل از اینکه از دل طبیعت شنیده بشود از درون خانه‌های شرکت کنندگان در مسابقه‌های "شستن و روفتن "شنیده می شود. مسابقه‌ای  که هیچ وقت برنده‌ای نداشته و ننیجه‌اش به جز دست درد و کمر درد و پا درد مادرانمان چیز دیگری نبوده؛ تازه بدون حتی یک دستت درد نکنه خشک و خالی از طرف پدرهامان  !

دستمال گردگیری در حالی که قیافه حق به جانبی به خودش می گیرد و می گوید: موج دوم فمنیستی هم که در اروپا  تلاش کرد در آشپزخانه‌ها رو بندد و دکان خیلی از کاسه قابلمه ها رو تخته کند، باز هم نتوانست پیوند ما دستمال گردگیری‌ها رو با زن‌ها پاره کند.

از تعجب چشم هایم انگار می خواهد از حدقه بیرون بزند: دنبال کلمه می گردم؛ شاید فکر می کند که ساکت شده‌ام که با صدای محکم تر و بلند‌تری  ادامه می دهد: اصلا می دونی چیه؟ چه خوشت بیاد چه بدت بیاد ما دستمال گردگیری‌ها معتقدیم فلسفه وجودیمان به زمان خلقت انسان یا حتی قبل از آن می‌رسد، رابطه ما با انسان مخصوصا با زنها مثل رابطه او با آب و خوراکی هست، مثل رابطه او با هوایی است که در آن نفس می کشد .

مشکوک بهش نگاه می کنم.  صدایم رو پایین می آورم و آرام می گویم: به به! چه کلمات زیبا و دهان پر کنی؛ این غلمبه سلمبه ها رو شما  از کی یاد گرفتید؟

با صدای مغرور جواب می دهد: کسی بهم یاد نداده خودم خوندم؛ سه چهار ماه بیش که اومدی کتابخونه رو گرد گیری کنی؛ محو یکی از کتابها شدی و من رو هماجا روی کتابخانه جا گذاشتی.  من هم بیکار بودم خودم نشستم همه کتابها رو خوندم .

با همان صدای متعجب و آرام می‌گویم: عجب؟ که کتاب های منو خوندی؛  آره؟ آهسته از سرجایم بلند می‌شوم و به طرف دستمال گرد گیری حرکت می کنم .

آرام برش می دارم؛ درحالی که توی دستم مچاله اش می کنم زمزمه می کنم  :

حالا دیگه واسه من کتاب می خونی؟ ها؟ اون هم کتابهای خود منو؟  سعی می کنم بیشتر توی دستم مچاله اش کنم؛ ادامه می دهم: اون وقت باد به غب غب می اندازی و حرفهای خودم رو به خودم تحویل می دهی؟ دیگه چی؟

سعی می کنم آرامش خودم را حفظ کنم؛ ادامه می دهم :

خوب؛ شئ حیاتی زندگی من که با من از مادر زاده شده‌ای و فلسفه وجودی‌ات در زندگی من مثل هوایی است که نفس می کشم؛ می شود خواهش کنم بفرمایید بعد از این همه مطالعه و رسیدن به این دانش غنی از موج دوم فمنیستی بفرمایید که آیا  به هنگام اجرای این سنت زیبای خانه تکانی بهار به بهار، فکری هم بمه حال خانه تکانی فکر و اندیشه ما آدمها کرده‌اید؟ چیزی شبیه گردگیری از افکار؟ یا نه؛ هنوز هم از بخشش از بزرگان است و فراموشی و چشم پوشی از کوچکترها حرف می زنید؟  شاید هم صحبت از سنت زیبای خوردن شیرینی با کامهای مثل زهر تلخ و به زبان آوردن بهترین آروزها حتی برای کسانی که از آنها خشمگین هستی هست آن هم  فقط در کلام، بدون هیچ حرفی از درد رنجی که حداقل ظرف یکسال گذشته به ما روا شده؟  مثلا خدای ناکرده نقدی یا تحلیلی منصفانه از آنچه به ما روا شده یا خودمان انجام داده ایم؟! ها؟ لطفا بیشتر بنده رو مستفیذ کنید!!

با هر جمله ای انگار بیشتر توی دستم فشارش می دهم.

صدایم یکباره بلند می شود:

اینبار می برم می گزارمت روی میز تحریر که پر از کتاب و جزوه های جدید تر است تا اون ها رو بخونی؛ بد نیست از  موجی که دنبال گردگیری نه سالانه بلکه روزانه فکر و اندیشه آدم هاست،  گردگیری از نوعی که  شماها قرن‌هاست راه‌حلی برای آن نداشته اید و اندر خم تمیز کردن ظاهر زندگی آدم‌ها مانده‌اید! خوب حالاچی می گی؟ ها؟ چرا ساکت شدی؟  نترس حرف بزن؟

دستمال گردگیری رو دوباره کف دستم فشار میدهم.  اینبار انگار عرق کف دستم رو می خواهم خشک کنم .

صدایم بلند تر می شود:  پس چرا لال شدی؟ ها؟ این همه با کلمات بازی کردی که چکار کنم؟  که راضی بشوم تو رو دستم بگیرم و شروع کنم به تمیز کردن؟ آره ؟ باشه دوست اهل مطالعه من.  به نظر شما کجا ور اول باید او تمیز کنم؟  ها؟

یکباره داد می زنم و به طرف کتابخانه ام می روم:  بگو دیگه! بگو! حرف بزن کدوم قفسه رو می خواهی اول گردگیری کنم؟ ها؟ دست می برم کتابهای ردیف بالارو می ریزم وسط اتاق. با همان لحن ادامه می دهم: اینطوری بهتره؛ می تونیم ورق به ورق پاکشون کنیم؛ ردیف دوم هم به سرعت باد کف اتاق سرازیر می شود؛ اینها چی؟ خوبه؟ آره؟ خوبه؟  به طرف میز مطالعه میدوم و هرچه روی میز هست پرت می کنم وسط اتاق؟ سعی می کنم دستمال گردگیری را محکم تر کف دستم فشار بدهم.  دوباره داد می زنم؟ اینها چی؟ ها؟ اینها بهتره؛ همه اش مربوط به امسال هست. اینطوری به سال تمیز و مرتب می‌کنیم. می‌رویم جلو تا همه تاریخ تمیز بشود. حس می کنم دستمال گرد گیری کف دستم ناله می کند.  اما هیچ چیز جلودار من نیست.  به طرف کتابخانه برمی گردم و می روم سراغ کتابهای ردیف های پایین.  با صدایی که دیگه فریاد نیست می گویم: این هم از کتابهای قدیمی تر.  کمتر از یک دقیفه هر چه کتاب و جزوه، پوستر و قاب عکس هست وسط اتاق ریخته شده.

انگار تمام انرژی بدنم رو ظرف این چند دقیفه از تنم کشیدن. کف اتاق می نشینم . فشار دستم خود به خود کم می شود و  دستمال گردگیری  باز می شود انگار که نفسی بکشد. بهش خیره می شوم . چشمم به یکی از کارت پستال های نوروزی امسال  می افتد که هفت سین آن پر است از عکس زنان زندانی.  آرام از روی زمین برش می دارم شروع می کنم به پاک کردن قاب عکس.  نمی دونم اشکهایم هستند یا عرق دستم که به یاری دستمال گردگیری آمده اند و او  در نقش یک دستمال نم دار نخی خوش جنس مدام توی صفحه قاب می چرخد و می چرخد می چرخد و قاب عکس را گردگیری می کند.

از یه دوست خیلی خیلی خیلی قدیمی

از زیبایی های زندگی خود غفلت نکنیم!

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت
او به مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواخت . در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند کمی به عکس العملهای آنها با دقت نگاه کنید یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشودچند دقیقه بعد ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و چند لحظه ای به موسیقی او گوش کرد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت
پسربچه ای در حالیکه مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکمتر کشید و او را همراه بردپسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردنداما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند

بعد از 45 دقيقه که نوازنده بدون ‌توقف موسیقی ‌نواخت
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادندو در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شدمرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد
هیچ کس این نوازنده را نشناخت و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های جهان است
او آنروز در آن ايستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را
با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود، اما هیچکس متوجه نشد
تنها دو روز قبل از آن
!!همين هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بوداین یک داستان واقعی است.واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود که
آیا ما در یک محیط معمولی و در یک زمان غيرمنتظره، متوجه زیبایی می‌شویم؟آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرايط غیرمنتظره، کشف کنیم؟نتيجه
وقتي ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط يکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم
:پس
حتما چیزهای خوب و زيباي دیگري هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنهاغفلت می‌کنیم؟

عید

بارها در آستانه عید سعید غدیر قرار گرفتیم و به شادی نشستیم! این بار بیندیشیم و آنگاه که به آستان ولایت رسیدیم، به برخاستن خوشدل باشیم!

مغایرت های زمان ما

 امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر

مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم

متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر

بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم

چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم

زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به سالهای عمرمان

ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر

بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم

ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برويم

فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را

بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم

عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين تر

کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت های بيشتری توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم

اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی

فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده های از هم پاشيده

بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگی يک موقعيت خاص است

در جستجو دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهی به نيازهايتان داشته باشيد

زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را که دوست داريد ببينيد

زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است

از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد

عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه ای را که قصد داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين امروز بنويسيم

بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد

هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد

قهرمان

 

لااقل یک نفر باید باشد ، او بایستد و ما بنشینیم و زندگیمان را بکنیم ، او شکنجه شود و قهرمان باشد و ما آرامش داشته باشیم و شاید برای شکنجه هایش غصه بخوریم . او دم بر نیاورد و ما اینجا توی محیط های مجازی و با اسم های دروغین فریاد بزنیم و فحش بدهیم . او حضور داشته باشد و حتی اگر فراموشمان شد که هست او باید بماند . لا اقل یک نفر باید باشد که ما اسمش را بزرگ کنیم ، پر و بالش دهیم و بعد خودمان بتوانیم بپریم و برویم . یک نفر باید باشد که اگر ما دور بودیم او نزدیک باشد و دودش را بخورد و زخمش را بچشد . یک نفر باید باشد که ما طاقتش را و صبرش را توی سر بقیه بکوبیم و بگوییم : هه مرد یعنی این ! یک نفر که درد ما را بکشد و ما اسم او را یدک بکشیم ...

بيا تا شروع كنيم


در امتداد شب نشينيم و طلوع كنيم


مهم نيست چگونه و چطور و چند


به يك تلنگر ساده بيا تا رجوع كنيم