من با تو دوست دوستم...... من آزاری ندارم

می خوام یه منظومه شعر به زبان ساده در باره ی زنبور عسل

 

برای بچه ها بنویسم ، هر کی هر نظر و پیشنهادی داره بگه

چون قصد چاپش رو دارم ، اگه کسی هم هست نقاشی هاشو کار کنه

تماس بگیره ، منتظرتونم

کســــــــــوف

این چند بیت قسمتی از یک غزل

مال ه س ه سال ه قبل ه ...

¤¤¤

 " کسوف "

به خانه ، تا که من از شوم بوف می ترسم

هزار سال دگر از کسوف می ترسم

 

من از سکوت و هیاهو به خواب و بیداری

من از کتاب و ردیف و حروف می ترسم

 

من از تموّج معنا درون ظرف حروف

من از حضور ظریف ظروف می ترسم

 

هراس دارم و وحشت از این همه سایه

همیشه و همه جا از کسوف می ترسم !

 

کره ی زمین

[لبخند][گل]

به این فکر می کردم اگه کره ی زمین رو یک پازل در نظر بگیریم ، زیبایی زمین در تنوع و تفاوتهای جغرافیایی اونه ، ما اینجا همه چی داریم  : کویر و کوه و جنگل و  جلگه و  دره و دریا ... نمی شد همه جا جنگل یا کوه باشه ... ! 
حالا که اینطوره چرا راجع به تنوع دین و اندیشه ی موجود در سیاره اینطور فکر نکنیم ؟ چرا باید دین و اندیشه ای به دین و اندیشه ی دیگه برتری جویی و تعرض کنه ؟
همونطور که نمیشه همه زمین رو جنگل کرد نمیشه همه مردم  یه دین و تفکر داشته باشن حتی حق بودن یک اندیشه هم نباید موجب برتری جویی اون بشه و باعث بشه از موضع فدرت با دیگران برخورد کنه . اگر  واقعا به  " بنی آدم اعضای یک پیکرند "  معتقد باشیم  (که این هم تصویر دیگه ای از یک پازله ) می بینیم وجود این تفاوتها دلیلی برای دشمنی نمی شه ، بیاین فکر کنیم همه ی انسانها مسؤل هم اند ، انسانهای باسواد باید به بی سوادها آموزش بدن و اونهایی که ظرفیت و صبرشون بیشتره باید به بقیه کمک کنن و دستشونو در مه ی موارد بگیرن .   ما نیازی به دشمن نداریم ، انسانها با همه ی تنوعی که دارن حقیقتا اعضای یک پیکرند .

باران

 

خوبان سلام  !

 

این قسمتی از یک غزل مثنوی بلنده که چند ماه پیش توفیق

سرودنش دست داد ،  پستهای بعد سعی می کنم قسمتهای دیگه ای از این

غزل مثنوی رو بنویسم .

...

     ...

             ...

 نم نم باران به همه نم زده

نم به همه نقطه ی عالم زده

طاق زده بر دو سر آسمان

بر دو افق حلقه ی رنگین کمان

حلقه ی زرّین زحل آمده

سجده کن آن روح هُبَل آمده !

روح هُبَل آمده بر چوب و سنگ

رنگ زده بر همه جا هفت رنگ

سجده بزن آنکه دلت دید شد

نوبت خمپاره ی خورشید شد

نور شده در همه جا منفجر

نامه ی خورشید شده منتشر

نامه ی خورشید به هر خانه رفت

نور به شومینه و آیینه رفت

نور به هر قطره ی احساس رفت

دانه ی باران به من الماس رفت

نور در آتشکده انگشت زد

سکّه به دین خوش زرتشت زد

خطبه به لحن خوش لک لک بخوان

خطبه به مانی و به مزدک بخوان

من که چو کوروش پدر و پُشتمی

مانَوی و مزدک و زرتشتمی !

خطبه ی باران همه را پاک کرد

نور ذر آیینه ی ادراک کرد

***

خیس ام و از خطبه ی بارانم و ...

هلهله زن حلقه ی یارانم و ...

راهی آن حلقه ی زرّین شدم

یکّه ی آن معبد دیرین شدم

راهی آن حلقه شدم تا به ماه

خیس ام از آن خطبه و از یک نگاه

حلقه ی زرّین زحل تنگ و من ...

راه پر از سنگ و دو پا لنگ و من ...

راه دراز است و پر از پیچ و تاب

وسوسه ی ماندن و بیم سراب

حالتی از خستگی ام می دهذ

کفش به پا پارگی ام می دهد

باد شد و بر تن من زد تَشَر

راه برو ... راه برو ... بی خبر !!!

....

     ....

            ....

***

 

 

جهان بینی

جهانی که توش زندگی می کنیم اونقدر بزرگ ولا یتناهی هست

 

که اگه زنجیر علت و معلول رو بکشی و بری جلو ، تا بی نهایت هم

نمی تونی به خدا برسی راستش جوری شده که دانشمندای عصر حاضر هم

بدون اینکه بخوان وجود خدا رو منکر باشن ، برای تبیین جهان نیازی به وجود

خدا احساس نمی کنن . در قدیم دانشمندها در مسیر زنجیر علت و معلول اگه به

بن بست می رسیدن و نمی تونستن جلو تر برن خدا رو جای جهلشون می گذاشتن

ولی الان چی ؟ ! ولی آیا هنوز هم به این کار مجبوریم ؟!

!!! نه دیگه

حداقل من دیگه نمی خوام خدا مثل یه بت جایگزین جهل من باشه

راستش به وجود خدا برای غلبه به ترسهام هم نیاز ندارم که هر وقت ترسیدم

مثل بچه میمون آزمایشگاه برم زیر پشم و پیلی اون عروسکی که با یه المنت

گرمش کردند . در ضمن اونقدر بزرگ شدم که از ترس لولوخرخره ی زیر زمین تاریک

خونمون کارای بدبد نکنم . و حتما جهنم و مارهای غول پیکرش نباید باشه که منو

سر جام بنشونه . خلاصه از خدا برای خودم مترسک هم نمی سازم

اگه می خوام دو زار کف دست یه فقیر بزارم به خاطر بهشت و حوریه هاش هم نیست

الان دیگه با تهدید و تطمیع فقط میشه یه محموله تریاک رو از پاسگاه رد کرد

دیگه پیغمبری هم نمیاد . این معنی اش اینه که بشر بزرگ شده و راه افتاده

وحی تموم شده و مردم می دونن دیگه ید بیضا و هاله ی نور دروغه و هر کی

هم بگه کذّابه !!! هیشکی از طرف خدا نمی تونه حرف بزنه و ادعای معلمی و

مربی بودن بشریّت رو داشته باشه مردم دیگه گوسفند هم نیستن که بخوان دنبال یه

نفر راه بیافتن . الان دیگه همه می دونن پیدا کردن بهترین راه برای بشر در هر موضوعی

عقل جمعی و نظام پارلمانیه .

دیگه چی می مونه ؟

آها !  فقط یه چیز می مونه . فقط اینکه بشر هنوزم که هنوزه عاشقه

هنوزم دوست داره ، دوست داشته باشه و دوسش داشته باشن

هنوز هم می خنده ... هنوز هم گریه کردن یادش نرفته

و هنوز هم داره با معشوق های مجازی عشق حقیقی رو تمرین می کنه

بنا براین من فقط می تونم جای خالی معشوقمو با خدا پر کنم

من دیگه برده و بنده نیستم که "صاحب" بخوام

دیگه بچه هم نیستم که معلم و "مربی " بخوام

من فقط دنبال کسی هستم که بتونم باهاش عشق بازی کنم

که فقط عشق هست که می تونه جایگزین همه ی نداشتن هام باشه

خاطره ی مداد رنگی ...

موسیقی پر سکوت سنگی هستی

نقاشی پر رنگ قشنگی هستی

در دفتر خاطرات من پنهانی

در خاطره ی مداد رنگی هستی

بر چهره ی ماه بک نگاه افتاده

در خاطرم از غم تو آه افتاده

گفتم به دلم عکس تو را می بینم

گفتی بده من که اشتباه افتاده ! 

تو که نان و نمک را می شناسی

تو که آن شاپرک را می شناسی

دل سنگی دلم را چاک داده

عزیزم این ترک را می شناسی ؟  

صد تن به خون تپیدم

تا یک نگاه کردم

تا یک نگاه بر آن

روی چو ماه کردم

وصل نگار الحق

جانکاه تر زهجران

در انتخاب این دو

من اشتباه کردم  

 

 

 

 

 

کلید رهایی . . .  !

 

 

 

"

ه

 

 

 

ببین و  . . . 

دل نبند

 

دل بستی  . . .  

صاحبش  نشو

 

صاحبش شدی . . . 

در  ترس  از  دست دادنش  مباش

 

و چو از  دستش  دادی . . . 

غم مخور !

 

 

 

 

و تو چرا این را نمی  فهمی ؟!!!

 

 

می خواهی باشی .... ؟

 خب باش !

ولی بودن تو ،

چرا بودنم را بر نمی تابد ؟

حذف من ،

کمکی به بودنت نمی کند .

و تو چرا این را نمی فهمی ... ؟!

تو اگر حقیقت باشی  ،

و من اگر خود شیطان ؛

بودنم برای تو تهدیدی نیست .

چرا که خدا شیطان را حذف نکرد .

بنابر این حق با کسی نیست که ،

تنها حقیقت می گوید .

بلکه ،

حق کسی است 

یا با کسی است که :

 به شیطان نیز اجازه ی بودن می دهد .

و بودنش را حتی شیطان ،

به خطر نمی اندازد .

 

 

 

 

یک دقیقه . . .

 



۱-   مادامیکه قدرت تحمل بدی و حماقت

دیگران رو نداشته باشیم غیر  ممکنه از  

حماقت و بدی  های  خودمون رها بشیم  .


۲ - اگر  قدر  نعمتها و دوستایی  رو که

داریم  ندونیم نمی تونیم  مستحق موهبت ها  

و دوستای  جدید باشیم . 

۳- زود قضاوت نکنیم  !!!   

گاهی بعضی ها پیدا می شن که

خودشونو به حماقت می زنن

یا اینکه وانمود می کنن خیلی ناهنجارن


شاید می خوان ببینن ما تا کجا

می تونیم پذیرنده و مهربان باشیم .
 

آیا واقعا خدا وجود دارد . . .  ؟

 

من کافرم  و  هر  که چو من دین دارد

آسوده ترین  مکتب  و   آیین  دارد

دستی  به دعا دراز  کن  در  دل کفر 

در  کفر  دعا  بگو   که   آمین  دارد

 

 

 

با یه دوست بسیار عزیز و فهمیده و همچنین خوش  فکری چت می کردم  هنگام خدا حافظی  موضوعی مطرح شد که البته بحث راه نیانداختیم، اما ترجیح دادم  توضیح خودمو راجع به اون موضوع بنویسم .

بهتره بدون مقدمه برم سر اصل مطلب :

 مهم نیست که خدا وجود دارد یا اینکه وجود ندارد  !!!

به نظر  من مهم تر از این بحث احمقانه  مسئله این است که ما نباید به خاطر  اثبات و انکارش  همدیگر

 رو طرد و تحقیر کنیم ، اگر خدایی هم باشد فکر نمی کنم آنقدر خدای بی ظرفیتی باشد که باانکار

بعضی از بنده ها دلخور شود،یا به اثبات بعضی دیگر خوشحال ،یا اصلا نیازی داشته باشد . حداقل

خدایی که من برای خود تراشیده ام دوست ندارد من تو را نجس و کافر   بنامم یا تو مرا مرتجع و خرافاتی

 بنامی اینکه می  گویم " تراشیده ام " منظورم این است که شخصا  هر  تصویری  که از  خدا در  ذهنم

 داشته باشم ناقص  و  نا چیز  است .  چیزی بیشتر  از یک بت نیست یا بیشتر از  همان تصویری که

 شبان موسی ، در داستان مثنوی در  ذهن خود داشت .  در  هر  صورت برداشت ما از  خدا کامل  نمی

  شود و ما باید دائم یک تبر  ابراهیمی  به دست داشته باشیم و تند تند خدایان کهنه ی قبلی   را

 بشکنیم تا مجال  یک خدای  کاملتر  را در  ذهن خود داشته باشیم .

 در  حقیقت خدا همون بتی  هست که چند هزار  سال انسان داره اونو  می  پرسته ، فقط  هر  چند

وقت یکبار آدمای باهوش و فداکاری  اومدن و با شکستن خدایان قدیمی خدای  کاملتری رو به بشریت

پیشنهاد کردن در  نهایت هم محمد آمد و خیال همه رو راحت کرد و گفت اصلا خدا دیده نمی  شه  و  در

  نهایت یه جهش ایجاد شد .  بت از  صورت عینی  خود خارج شد و  صورت ذهنی  به خود گرفت . برای

  همین هم کاملترین دین و آخرین دین رو  به نام خود ثبت کرد . ولی  با این حال باز  برای  ما همون بت

باقی  موند چون غیر  ممکنه کسی  بتونه وجود بی  نهایتی  رو با عقل و ذهن محدود خودش  برآورد کنه

 یا تصویری  از  یک بی  نهایت رو  بتونه  در   ذهن خود تصور  کنه  ! 

تاریخ  و تمدن انسان  هر  چند وقت یکبار  بسته به مقدار تکاملی  که در  شعور  و عقل انسان اتفاق 

 می  افته ، بت زیبا و کاملتری  خلق  می  کنه . از  این زاویه که نگاه کنیم می  بینیم  مهم تر از  وجود 

 خدا برای ما  خود  انسانه که داره  در  این  وسط تکامل پیدا می  کنه و اگه یه دین دار  بخواد برای  اثبات

 وجود خدا با بنده های  خدا در  گیر  بشه نقض غرض کرده و هدفش  رو قربانی  راه و روش غلط

خودش کرده  چون مهم ترین اهداف  ادیان ایجاد حس دوستی و عشق میان انسان هاست و خیلی

  احمقانه هست که ما بوسیله ی  دین میون خودمون دشمنی  درست کنیم. از  طرفی دیگر حتا اگه خدا

 وجود نداشته باشه انسان نشون داده  داره با این خدای  خیالی  خودشو بالا می  کشه !  و این تکامل همه جا اتفاق  افتاده از  هنر تا اخلاق ، از  علم تا صنعت ....         

بنا بر این چرا  باید با خدا مخالفت کنیم و ایمان مردم را زیر  سوال ببریم ؟  همانطور  که اشاره

 شد انسان با این خدا متمدن شد و داره به تکامل می  رسه . 

( توضیح اینکه پایه های اولیه  ی هنر و علم در مکانهای  مذهبی شکل گرفت مثلا هنر  مجسمه سازی

  و  معماری در  معابد شکل می  گیره  و  بعدها که نگاه انسان آسمانی تر  میشه علم نجوم در ستاره

 پرستی  و خورشید پرستی  ریشه پیدا می  کنه .  )              

این  باور  من به خدا از  زاویه ای  تاریخی و  انسان شتاسانه هست   و صد البته اگه بخوام به قلبم

 رجوع  کنم می گم خدا همون عشق و نیاز  به ستایش  تموم زیبایی ها و خوبی هاست که در دل هر

  فردی به اندازه ی قابلیت و ظرفیتش  وجود داره . همون زیباییه که خودشو  به صورتی ماهرانه در تمام

 زیبایی های  عالم پخش کرده و همون انرژی و شور  به زندگیه  که در  هر موجودی  می شه اون رو دید .

 

ظرقیت ما در  سیاست

فکر می کنم که...

سیاست تا اونجا خوبه که اولا ما رو در موضع گیری نندازه و وادار به رفتارهای واکنشی نکنه و ثانیا هموطنامون رو در مقابل هم قرار نده متاسفانه خیلی وقته که مردم ما تا وارد سیاست میشن مجبورن بخشی از هموطنا و حتی فامیلاشون رو کنار بزارن و دیگه گروه خونی شون به هم نمی خوره . سیاست شده یه معرکه ی تمام عیار دشمنی و نزاع و برادر کشی من اصلا نمی فهمم چه چیزی توی سیاست اونقدر ارزش داره که ادمو روبروی هموطناش قرار بده !!! بارها تجربه شده که سیاستمدارها از مردم به عنوان نردبانی برای رسیدن به قدرت استفاده کرده اند پس چرا درس عبرتی برای ما نمی شه ؟ اگر هم می خواهید بگید اون چیز با ارزش توی دین هست که از سیاست جدا نیست باید بگم اگر هم اینطور باشه / ولی اون دین با ارزش هیچوقت ابزار دست سیاست مدارها برای رسیدن به قدرت نمی شه . مگر اینکه بخواهیم توی هفت میلیارد انسان خودمونو نظر کرده و برگزیده بدونیم و بگیم توی همه ی این آدما فقط ما هستیم که راست می گیم و خدا فقط ما رو قبول داره ؟!!!این هم که از فاشیسم سر در میاره بنابراین یادمون باشه هیچ هدفی هر قدر هم مقدس باشه  وسیله رو توجیه نمی کنه و نمیشه به خاطر رسیدن به اون هدف به هر کاری غیر انسانی دست زد . و معمولا هم سیاست راه رو برای قدرت طلبان باز می کنه که به هر عمل غیر انسانی دست بزنند . اونایی هم که علی رو قبول دارن یادشون باشه بیست و پنج سال سکوت علی درست به همین خاطر بود که نخواست با سیاست بازی به قدرت برسه و تا مردم ریسمان گردنش ننداختند خلیفگی رو قبول نکرد !

زرتشت

 

 

 

کوروش

به مناسبت هفتم آبان زادروز کوروش  بزرگ

البته دوستان می دانند که اگر  هم عشق  وطن و  دین باستانی ام را داشته باشم

از  تعصبات خاک و خون به همان نسبت دوری  می  کنم  .

زرتشت

در دشت دلم تویی ، تویی بذر افشان

زرتشت  دعا   کن  که  ببارد  باران

من  بنده ی  آنم  که  بگوید  جانم

 ایران بود ، ایران بود ، ایران ،  ایران

***

پندار من از  پند گوهر بار  تو نیک

کِردار من از  کَرده و کِردار تو نیک

در  سردی  فصلی  که شرارت دارد

زرتشت بگو چون همه گفتار تو نیک

***

اهریمن شب  شمع  تو را کشت  بیا

بر  سینه ی انسان زده با مشت بیا

روشن شده مشعل ز جهالت ز ستم

خاموش  شد آتشکده زرتشت بیا

***

رفت از  همه آن خاطره و یاد دریغ

ایران شده جولانگه اضداد  دریغ

شد لانه ی  گرگان و شغالان افسوس

شد فرّ  و  فروهر  همه بر باد دریغ

***

قربانی  صد بربر و تاتار  شدیم

آسیمه سر از  قوم ملخ خوار شدیم

از  تیغ مغول کشته به خون غلتیدیم

غارت زده از  خواجه ی  قاجار  شدیم

***

اسلام نیامد که به اجبار  رود !

کشور  طلبد یا که جهانخوار رود

بر سنّت همسایه مهاجم گردد!

تخریب  کند بر سر  آوار رود

***

سلمان که ز خاک پاک ایران بوده

پیش از  که مسلمان شود انسان بوده

از  آن خرد پاک که از  ایران برد

یاری ده  آن صاحب  قرآن بوده

***

اکنون که شده خرافه ای  در  زنجیر

نوروز  شده محرم و فطر و غدیر!!!

شمع و شکر و شیر و شراب  و شمشاد

شد سکّه و شد سماق و سرکه  شده سیر !!!

***

اکنون همه در سایه و  سرد  و سنگیم

بیگانه نوازیم و به خود  می جنگیم

ره راست نمی  رویم و اندر چپ و راست

در  آمد و شد چو میله ی  آونگیم

***

ای  ذره ی  مینوی  مرا فریادآ

می  گویم و هر چه باد ما را بادآ

هر  سوره که خواندم همه در ذکر تو بود

هر آیه که دیدم  ز تو بودم یادآ

 

 

 

عزیز  مهربونم

 

 

 خیلی  وقت بود  توی وبلاگ از  شعر  و ترانه  خبری  نبود

این  ، یکی  از  آخرین کارایی هست که این اواخر  داشتم

امید وارم تاثیر  گذار  باشه و ازش  لذت ببرین

 

عزیز مهربونم

دارم برات یه نامه

حرفامو عاشقونه

اینجا  می دم  ادامه

قرار  آخری  مون

 تو لحظه ی  جدایی 

نگات هنوز  یادمه

آتیش  می  زد خدایی

دستای  پر  تمنا

غرق  یه تشنگی  بود

لذت لمس  دستات

لذت زندگی  بود

با اون نگاه گفتی 

دستاتو من بگیرم

خوب  می دونستی بی  تو

 عطش  دارم  کویرم

اما خودت می  دونی 

این عملی  نمی  شد

خواستم بیام بگیرم !

 اونجا ولی  نمی شد

عزیز  مهربونم

بهت بگم خلاصه

دستای تشنه ی  من

له له التماسه

حالا بیا نیگا کن

به دستای  باز  من

بیا بگیر  تو بازم

دست هوسباز  من

 

راستی  حالت چطوره؟

با گرمای  فراوون

اونجا دیگه نیومد

چیک چیکه های  بارون؟

آب  و هواش  چطوره ؟

خنک شده یا دم کرد ؟

کبودی  دل  تو

خوب  شده یا ورم کرد ؟

صبحا هنوز  تو باغچه

غنچه ها بی  غم میان؟

رو برگای نازشون

شبنما کم کم میان ؟

پروانه ها این روزا

به باغچه تون سر زدن ؟

به اون گلای  وحشی

رنگای  بهتر  زدن ؟

شمعدونی  رو تراس 

روشن شده ؟  نور  داره ؟

 مامان بزرگ رو دامن

دختر  مو بور  داره؟

عزیز  مهربونم

تنگه دلم بی  قرار

تا باز  تو رو ببینم

 خدا تو رو نگه دار ...

 

نقشه بکشیم . . .  یا لبخند بزنیم  !!!

  یا     

 

آیا تا  به حال فکر  کرده اید که  :

یک :

 ـ برای  شکست دادن  دیگران  نیاز دارید نقشه  بکشید و حمله  کنید 

ولی برای  به دست آوردن دل دیگران فقط باید لبخند بزنید و آغوش  بگشایید  . 

خوشبختانه نیاز  به هیچ منطق  و  حساب  و کتابی  هم ندارید !

ـ  اگر  با تحسین به  موفقیت  و زیبایی دیگران نگاه کنید  محبوب  دلها هستید

ولی  اگر  موفقیتهای  خودتان را به مردم نشات دهیدمنفور  خواهید شد

و  به شما حسودی  خواهند کرد  !

ـ  با  اینکه  به وضوح می بینیم  زمانی  که  در حال رقابت و  دشمنی  و برتری 

جویی  هستیم حالمان خراب است  .  ولی  باز  آرامشی  را  که در  حس  دوستی  و اعتماد

می بینیم به تشویش و  اضطراب حاصل از رقابت می فروشیم  !

دو :

- اگه  چیزی  هدیه بدهید  سود بیشتر  را خودتان می برید بنابر این شما نباید منتی  بگدارید

بلکه هدیه گیرنده بر سر شما منت دارد  ، زیرا هر بخشش پله ای  از  پله های  صعود و تعالی است

  تمرین دل کندن  از  چیزهایی  که دوست دارید ، کمک می  کند  از خودتان خارج شوید .

 اگر  هدیه گیرنده نبود شما این حریف  تمرینی  عالی  را نداشتید که  با او این سفر  دلپذیر را بروید

در  حقیقت بخشش فرصت های  طلایی ماست  ، احمقانه هست آنها را از  دست بدهیم .

سه :

پدر  و مادرانی  که مدام به فرزندانشان القاء  و  اجبار می  کنند نفر  اول باشند ،

نا خواسته چه ظلمی در  حق  آنها  می  کنند ؟ چرا که اگر  آرزویشان تحقق  پیدا کند

 در  آینده به  افرادی  مغرور  و  خودخواه تبدیل خواهند شد  و  اگر  فرزندان نتواننداین خواسته را 

عملی  کنند انسانهایی  سر خورده ، مایوس  و  بدون اعتماد به نفس بار  خواهند آمد . 

چهار :

اگر  این بیت زیبای  سعدی :  

" جهان چون چشم و خال و خط  و ابروست  - که هر  چیزی  به جای  خویش  نیکوست "

را کنار  این بیت حکیمانه ی  مولوی  : 

 " پس  بد مطلق  نباشد در  جهان - بد به نسبت باشد این را هم بدان " بگذاریم

خواهیم دید که ما هیچ مشکلی  در  جهان نداریم !

فقط  باید به چیزی  که به  گمان ما  مشکل است از  زاویه ی  دیگر  نگاه کنیم

و شرایط  زمانی  و مکانی آن را عوض  کنیم .

پنج :

چقدر  احمقانه هست اگر  شخصی پشت سر  شخص  دیگری  به غیبت مشغول شود

و بگوید فلانی پشت سر  همه  غیبت می  کند !!!

می  توان گفت همه ی  رفتارهای  نامناسب مشمول  همین قاعده هستند

یعنی به محض  آنکه رفتار بدی  را در  شخصی به باد ملامت بگیریم در  دام افتاده ایم .

اگر  بخواهیم انگیزه ی رفتارهای  نا مناسب  را در  خودمان محو کنیم 

 باید در  آرامشی  باشیم  که از  دیدن همان رفتارها دلخور  و عصبی

  نشویم . فقط  در  این صورت  نیز  می  توانیم امید وار  باشیم حضور و عملکرد ما می  تواند

به اصلاح جامعه کمک کند . در  رمان بی  نوایان  اگر  کشیش  داد و فریاد می  کرد و  "ژان وال ژان "

را به دزدی  متهم می  کرد  وی  مجدد به زندان می  افتاد  و تا آخر  عمر  به دزدی  ادامه می داد ولی 

 کشیش  ظروف  نقره را  دم در  می  آورد و  در  برابر  پلیس  در  کمال آرامش  و اطمینان

 می  گوید " برادر تو اینها را فراموش  کردی "  و به این صورت از  ژان وال ژان رفع اتهام می  کند

و آن دو پلیس  او را رها می  کنند . قهرمان داستان روحش  را در  اختیار  کشیش 

می گذارد و تا آخر عمر  روشهای  نوع دوستانه ای  را در  پیش  می  گیرد .

شش :

در  هر  دعوا و مرافعه  با هر  کسی ،  حتی اگر  به طور مطلق حق با شما بود و

طرف  مقابلتان مطلق  بر  باطل ، ( که هیچوقت اینطور  نیست  و اغلب  هر  دو طرف

  مقداری  از  اشتباه را در  رفتار خود دارند ) خود را مقصر بدانید  زیرا حتی در این صورت هم ، 

کوتاهی  و تقصیر شما  ، ( یا )  این است که مهارت و حوصله ی  لازم را برای  انتقال منظور  خود

به طرف  مقابلتان به خرج نداده اید و طرف  مقابل خود را در  باتلاقی  از  سوء تفاهم انداخته اید ،

یا اگر  انتقاد جدی ای  هم بر  او دارید نتوانسته اید  (بدون اینکه شخصیت و کرامت نفسش

جریحه دار  شود و بدون اینکه او را در  موضع گیری  بیاندازید ) انتقادتان را سازنده و تاثیر  گذار  مطرح

 کنید !!! 

 هفت :

 لطفا نگویید:  به ما چه مربوط   !!!

شما راه دیگری  جز این ندارید که از  خود صبر  و حوصله به خرج دهید .

ولی می توان از راهی  وارد شد که بدون آنکه فشار  زیادی  تحمل کنید هم تاثیر 

گذار  باشید ، هم اینکه انتقاد موثر  و سازنده ای  کنید . همانطور  که اشاره شد  مردم

 انتقاد شما را نمی  پذیرند ( حتا اگر  درون خود انصافا حق  را به شما دهند ) به این دلیل که

شما آنها را در  موضع گیری  می  اندازید و جریحه دارشان می  کنید . در  این صورت مطمئن باشید

عمل شما در  قالب  انتقاد ،  از  رفتار  ( بد )  آنها بدتر  بوده ، زیرا انتقاد ناشیانه ی شما  او را در  عمل بد

 خود مصر تر  و لجبازتر  کرده .  حال سوال این است که چکار  کنیم دیگران را نترسانیم و اعتمادشان

را به خود جلب  کنیم ، به طوری که با یک انتقاد نا قابل در  برابر  ما گارد نگیرند  ؟

هشت :

با عشق !!!

من اسمش  را می  گذارم : 

((انتقاد عاشقانه))

فکر  نکنید  فرصتی  به دست آمده که فضل و کمال خود را به رخ  دیگران بکشید ،

نخواهید به این وسیله ریاکارانه برتری  های  خود را نشان دهید ، انتقاد از  دیگران

 چماق نیست که با آن بر سر  دیگران بزنید لطفا منصف باشید ! به قول سعدی  :

(درشتی  و نرمی  به هم در  به است /  چو  رگزن که جراح و مرهم نه است ) اگر  می خواهید

دیگران تیغ  تیز  انتقاد شما را تحمل کنند  باید آن را با مرهم مهر  و دوستی در هم آمیزید .

و این در  شما میسر نمی  شود مگر  آنکه از  صمیم دل  و صادقانه طرف  مقابل

 خود  را دوست داشته باشید ، همه ی  ما مسؤل رفتار  هم هستیم ، به یکدیگر  ربط داریم ،

همانطور که  می  بینید اگر حوصله نکنید و در  برخورد با دیگران فقط  به فکر احقاق 

حق  از  خود باشید ،  دودش  به  چشمان خود شما خواهد رفت . هم اینکه  انرژی بیشتری

از  شما گرفته خواهد شد و هم اینکه نتیجه ای نمی گیرید . در  لحن و صدای  خود ،

در  حالتهای  صورت خود دقت کنید و ببینید در چه شرایطی  هستید ؟ آیا دیگران را

می  ترسانید ؟ یا اینکه ظاهرتان دوستانه است و آمادگی  انتقاد از دیگران را

( در  آرامش  کامل ) دارید ؟ البته بدانید ظاهر  دوستانه هم فقط  در  دل  مهربان و عاشقتان

ریشه دارد .  عاشق  باشید تا بتوانید  انتقاد عاشقانه کنید . 

تاثیر معجزه  آسای اش  را خواهید دید

نُه :

  در قسمت پنج گفته شد :

اگر  بخواهیم انگیزه ی رفتارهای  نا مناسب  را در  خودمان محو کنیم 

 باید در  آرامشی  باشیم  که از  دیدن همان رفتارها دلخور  و عصبی

  نشویم .

سوال سخت این هست که به این آرامش  چطور  می  توان رسید ؟

یک مثال:

اگر  خوب  فکر  کنیم می  بینیم در  ورزشهای  رزمی چیزی  که  مهم تر  از   

کسب مهارت در   زدن  ضربه های  قوی  هست ، قوی  بودن در  برابر  ضربه هایی  است

که از  حریف  دریافت می  کنیم . یعنی  ما باید بتوانیم  دستکم طاقت  همان ضربه هایی  را که

می  زنیم داشته باشیم .

  زمانی که از  رفتار  نامناسبی  دلخور  و عصبی  می  شویم  ، یعنی  اینکه هنوز 

رگه هایی  از  همان رفتار  در  خود ما به صورت ریشه ای  وجود دارد و شایستگی و توانایی 

 آن را نداریم که بتوانیم با اصل  " انتقاد عاشقانه " برای  دیگران مفید باشیم .

 یه مطلب  خنده دار :

شاید این مطلب ، از  این راز  پرده بردارد که چرا با اینکه حرفهای  ما کاملا درست و سنجیده

هستند در  هیچ کس  تاثیر  نمی  کند ؟!!!

شاید علت آن سیاهی  دل مردم نباشد !!!

شاید این سیاهی  را باید در  دل خودمان جستجو کنیم ؟

ده :

 

دهم این و آخرین قسمت این پست رو هم اختصاص  می  دم به داستان

 فوق  العاده تاثیر  گذار  و زیبایی  که رویا جان از  استرالیا برام میل کرده

احتمالا خیلی  ها شنیده اند ولی  به قول  آندره ژید : " همه ی  حرفها

فبلا گفته شده اند ولی  چون گوش  شنوایی  نبوده باید از  نو آنها را گفت "

و اما داستان :

 

دختر دانش آموزي صورتي زشت داشت . دندان هايي نامتناسب با گونه هايش ، موهاي کم پشت و رنگ چهره اي تيره . روز اولي که به مدرسه جديدي آمد ، هيچ دختري حاضر نبود کنار او بنشيند . نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداري بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد :
‘ميدوني زشت ترين دختر اين کلاسي ؟ ‘
يک دفعه کلاس از خنده ترکيد …
بعضي ها هم اغراق آميزتر مي خنديدند . اما تازه وارد با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جوابش جمله اي گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه اي در ميان همه و از جمله من پيدا کند :
‘ اما بر عکس من ، تو بسيار زيبا و جذاب هستي . ‘
او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان ترين فردي است که مي توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جايي رسيد که براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند با او هم گروه باشند .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نقطه ی گمشده

 

با سلام ٬

با سلامی به گرمی حرارتی که

 تمامی "ذره" ها  و  " نقطه " های عالم

 در دل خود دارند .

دوستان ٬

 ... در دل هر انسان ٬ " نقطه ی گمشده ای "  است ٬ ........  آن نقطه خداست .

  تمامی عالم نیز نقطه ای بیش نیست  ٬  .............  آن  نقطه نیز خداست .

  و باز هر انسان ٬ خود  نقطه ای است بر صفحه ی زندگی ...

  و تمام  این نقطه ها ٬ .... در حول  "یک نقطه"  می چرخند .

...

..

.

 

 

 

 (( نقطه ی گمشده ))

 

 

  باز هم زمزمه از نای قلم می آید

 

  که صدای خوش پاهای قلم می آید

 

  این سخن ساده بود سخت نگیرد با تو

 

  سخت آماده بود ٬ سهل پذیرد ٬ تا تو  ...

 

  به ندایش دل خود راحت از این رنج کنی

 

 شاد بر شاخه دلت چون دل نارنج کنی

 

 به سر شاخه چو خورشید فروزان باشی

 

 "شجر الاخضر" موسی به بیابان باشی

 

 

 

من  که  از خوبترین  خـطّه ی  او  آمده ام

 

 چو  "مزُمّل" به شب از سمت پتو آمده ام

 

 شاید امشب گره از پرده ی او باز کنم

 

 باز هم تن به تب از سمت پتو ناز کنم

 

  وه که  از سبز ترین سوی کسی آمده ام

 

 به هوای  "شب کوچ" و جرسی آمده ام 

 

 به من این رایحه از "سوره ی ریحان " دادند

 

 روح  از  پاکترین   " آیه ی باران "  دادند

 

 

 دیشب از شوق به صحرا ٬ به بیابان رفتم

 

  زیر   نور   مه  خود  با  تن  عریان   رفتم

 

  می دویدم که به یک  " لحظه ی لبریز " رسم

 

  که به یک چشمه و  یک ساعت سر ریز  رسم

 

  می دویدم که به یک  "نقطه ی آماده " رسم

 

 می دویدم که به یک "خط" ٬ که به یک "جاده" رسم

 

  تن  خو د را  به  تن  چشمه ی  مهتاب  زنم

 

  به عطش بر هوس  و بوسه   بی خواب  زنم

 

  ساعتی دیر شد و  "نقطه  و  خط" پاک شدند

 

 پاک  از  دفتر  آن  کودک  بی باک شدند

 

  آسمان  صاف  شد  و آینه ای  آبی  شد

 

  رُخم از شرم پریشان  شد سرخابی شد

 

 نعره ای از دل  شوریده  کشیدم  که خدا

 

  گل حسرت  ز  غم  این بار بچیدم  که  خدا

 

 رفت از کف سحر و نقطه ی مشکین چکنم ؟

 

 رفت آن خلوت و آن  لحظه ی شیرین چکنم ؟

 

 من که از شوق تو خود بی سر  و پا آوردم

 

 دست خالی ز چه رو پیش خودم بر گردم

 

 ای تو صد بار به خوابم  زده رنگ  از  رویا

 

 تو  بیا  باز  کن  این عقده ی  نا پیدا  را

 

 مثنوی پشتِ خَم  آورد  بیا یاری  کن

 

 کلمه  باز  کم  آورد  بیا  کاری  کن

 

  

 

  گفت یک دشت سخن  روز  شده ٬ روشن کن

 

  پُر  و  لبریز  دل  از   "حضرت  آویشن"  کن

 

  چشم  را سُرمه بزن ٬ تا نگه  آماده  شود

 

  صد چو آن نقطه چو  دُر  در نگهت زاده شود

 

  سوی  آلاله  برو  داغ دلت  تازه  از  آن

 

  پیش از آن دشت  شود زرد ٬ شود دازه خزان

 

  تو  مپندار که گم  شد  ز ِ  تو  آن  "خال"  منیر

 

  همه جا هست به دورت ٬ چه به بالا چه به زیر

 

  "نقطه ی گمشده"  تنها که نگین لب نیست

 

  اوست  آزاد  و  رها ٬ بسته به روز  و شب نیست

 

  عاقبت  دست  تو  بر  نقطه ی مشکین برسد

 

  تو "دعا"  کن همه  جا عاقبت  " آ مین" برسد

 

 

 گفتم این شوق به دل داشته ام "ور نه نبود

 

 این همه قول و غزل" در قلم و خط کبود

 

 لیک در لایه ی این شهر گرفتار شدم

 

 لایه ها زد به دل و زیر صد آوار شدم

 

  از   بد  حادثه   در  شهر   بدی   افتادم

 

  فرش  می خواستم  و  بر  نمدی  افتادم

 

 بی تو در غربت این شهر به من سخت گذشت

 

  آشتی  رفت و در این قهر به من سخت گذشت

 

  قهر لبخند در این چهره ی افسرده ی زرد

 

 قهر از عابر و همسایه در این کوچه ی سرد

 

 قهر از باغچه و شاخه گل یاس سفید

 

 قهر از همدم دیرینه ی خود در شب عید

 

 من به این قهر و به این کینه عداوت دارم

 

  به چنین شهر کجا دلخوش و عادت دارم ؟

 

  با خود این جمع به جنگ اند و تلاطم دارند

 

  همه در نوبه ی خود سوء تفاهم دارند

 

  هیچکس یار کسی نیست٬ همه در گیرند

 

  همه از نفرت هم در دل خود می میرند

 

  مردم اینجا نه که صورت همه در صورتکند

 

  همه در "خال" جهان گیر  تو در ظنّ و شک اند

 

 بس  که  با  مردمش  اینجا  به  هیاهو  بودم

 

 بس که در غربت این "کوچه"  و  این "کو" بودم

 

 صد گًز   از  رایحه ی خوب  شما  دور  شدم

 

  آری  آری  به خدا   و صله ی  ناجور  شدم

 

  آن  فراموشی  از  آن  رایحه  بدبختم  کرد

 

  این "سر و کله زدن" بی حس و سر سختم کرد

 

 در  "کم"   از  رایحه  و  روی  تو ام  درکم  کن

 

 در  "خم"  از با فته  گیسوی  توام  درکم  کن

 

 باز  درکم  کن  و  این بار  به من  خورده  مگیر

 

 جان خود خورده از این خسته ی افسرده مگیر

 

 نکن  ای یار  ملامت  که  به  تو  محتاجم

 

  نکن  از  "گندم"  دیگر  ز  خودت  اخراجم

 

 اینک ، اینجایم  و  این  نقطه ، مرا  میبینی ؟

 

 من  دعا کرده ام  آیا  برسد  " آمین"  ی ؟

 

 

 آه  ای  منتظر  ای رهرو  سرگشته  بگو

 

 باز  از آن دل  از  وسوسه  برگشته  بگو

 

 یک قدم مانده بیا ٬ خسته مشو ٬ گام دگر

 

 دست افشان و غزل خوان  تو بزن  جام دگر

 

 عاشق  لحظه ی  لبریز  توام  مست  بیا

 

 دوستت دارم و  ای دوست ٬تهی دست بیا

 

 طاقتم  بیشتر  از  طاقت  تو  طاق  شده

 

 دل من بیشتر  از  قلب تو مشتاق  شده

 

 نغمه  زن بر  سر  آن  نقطه  صدایت  نیکوست

 

حلقه  کن دست به گیسو که چه نیکو گیسوست

 

 گله  از  شهر  مکن  اینهمه  دلگیر   مباش

 

 دشمن  ظلمت  و  آن  کینه  و تزویر  مباش

 

 به  شب از سینه ی پر کینه تو شمشیر مزن 

 

 تو  چراغی  به  شب  آویز  به  آن  تیر  مزن !

 

 چو شرابی به دل خلق تو شور افکن باش

 

 به دل شب همه جا خوب تو نور افکن باش

 

 کام خود تلخ مکن ٬ ظائقه  را زهر مکن

 

جانم !  آن می دهمت ٬جان خودت قهر مکن !

 

 

 

عسل . . .

 

گفتیم مثلا ما زنبورداریم 

محض  رضای  خدا هم که شده

 یه پست رو به عسل اختصاص  بدیم ، . . .  !

طوری  میشه  ؟

 با سوالی  که دوست خوبمون "مهتاب "در پست قبلی  کرد

این انگیزه بیشتر  بوجود اومد .

 برید دعا به جون ایشون کنین 


در  مجموع  ما سه نوع عسل داریم :


 1-  عسل طبیعی 

 ( زنبور  از  گلها جمع آوری  می  کند )


 2 -عسل مصنوعی

 (زنبوردار تغذیه مصنوعی را در  پیش  می  گیرد و به زنبور   شربت می  دهد تا با آن عسل درست کنند .  این شربتها گاهی  با آب  میوه جاتی  چون پرتغال آلبالو  یا حتا با  آب  سبزیجات ، گاهی  اوقات هم با شیر که چربی  آن را گرفته باشند مخلوط  می شوند . عسل حاصله گاهی  بسیار  لذیذ  و مقوی  می  شود ولی  در  ایران  عسل مصنوعی  فقط  از  ترکیب  آب  و شکر  درست می  شود
به عسل مصنوعی  عسل تجاری  هم گفته می  شود .


3 -  عسل تقلبی 

( این عسل را زنبور دار  درست نمی  کند و شیادان در  کارگاه های غیر استاندار زیر  زمینی   آن را می  پزند .  این شیادان از خدا بی خبر  با  مخلوط کردن و حرارت دادن  آب  و شکر  یا نشاسته و  اضافه نمودن مقداری  اسانس و رنگ های  خوراکی  اقدام به تولید این عسل می کنند .
 مردم ایران  اکثرا  عسل مصنوعی را هم در  رده ی  عسل تقلبی  می  گذارند
که تصوری  غلط  هست  چون عسل مصنوعی  هم در  هر  صورت مقداری  از  شهد گلها را در  خودش  دارد .
تشخیص  عسل  هم فقط  با مراجعه به آزمایشگاه امکان پذیر  است و با روشهای  مرسوم بین مردم که  مبنای علمی ندارند نمی  توان  تشخیص  داد
ولی  تنها راه  تهیه ی  عسل  مرغوب یا  خریدن عسلهای نیمه مصنوعی با مارکهای  استانداردی  مثل مهرام و پژوهش هست یا اینکه باید از  زنبوردار  شناخته شده عسل  را تهیه کنید .
با این حال دو روش  ساده را  برایتان  می  گویم هرچند که روشهایی  ناقص  هستند چون فقط  تا حدودی  می  توانند  عسل تقلبی  را  تشخیص  دهند .
۱- عسل را  باید به صورت یک باریکه ی نازک از  یک ظرف  به داخل ظرف شیشه ای و شفاف دیگری منتقل کرد  ( ریخت ) .  در  صورت  شکل گیری  حبابهای   هوا در  داخل ظرف  دوم مطمئن می  شویم عسل حد اقل تقلبی  نیست ( ممکن است مصنوعی  باشد که قیمت کمتری  دارد  اگر  فقط  با شکر  و  آب  تغذیه شده باشد )
۲-راه دوم هم درست مثل راه اول عمل می  کنیم  با این تفاوت که در ظرف  دوم باید مقداری  آب  بریزیم . اگر در  اطراف باریکه ، عسل شروع به حل شدن می  کرد  عسل تقلبی  نیست .

 زندگی همتون همیشه

مثل عسل شیرین باشه

 

در  ضمن  برای  آقایون و خانومایی  که

دوست دارن با استفاده از عسل

پوست قشنگ و روشنی  داشته باشن

خوندن اینجا  رو پیشنهاد می  کنم

 

 


 

صد رحمت به . . . !

به خاطر بی اخلاقی های نهادینه شده در فرهنگ ایرانی اسلامی !!! باید بفهمیم  با روی کار امدن شخصی مانند موسوی نیز کاری از پیش نمی رود به قول معروف اگر خود امام زمان هم بیاید ما عوض بشو نیستیم . مشکل ما احمدی نژاد نیست ، مشکل ما در دروغ ، پارتی بازی ، تنگ نظری ، نبودن فرهنگ مصرف بهینه و اخلاقهای فاسدی است که  در  ما ریشه دوانده ، احمدی نژاد برآیند خود ماست  . او از دل خود ما سر در  آورده و رشد کرده !
 ما با چه کسی دشمنی می کنیم ؟
به چه کسی مرگ بر ... می گوییم ؟
این یک تف سر بالاست ، به یقه ی خودمان بر می گردد !
به نظر می  رسد اصلاحات واقعی از جای دیگری شروع می شود .
از خودمان ، از خانه هایمان ، از ادارات ،از  محل کار  ،از سر مزرعه و از همین کوچه بازار و روز مرگی هایمان ....
هر کس هر جایی که ایستاده از خودش سوال کند که  مثلا اگر کارش جایی گیر پیدا کرد آیا از پارتی و سفارش حاضر است بگذرد و امر خود را به روش سالمی پیش ببرد ؟ و اگر جوابش " نه " بود بیهوده دم از اصلاحات و جنبش سبز نزند ، زیرا اگر برای رسیدن به هدفمان هنوز هم می توانیم وسیله را توجیه کنیم ، حتی با داشتن یک روحیه ی انقلابی تمام عیار ، از درون همین جنبش  دیکتاتوری دیگری بیرون خواهد آمد  !
آنگاه دست حسرت می گزیم که :
صد رحمت به .... !

 

بابا          اسماعیل

 

 

 

 ؟  

 

یکی بود و یکی نبود اونی هم که بود، نبود .

یه روزی از همین روزایی که مثل گل شکفته بوود ، 

خندیدم و پریدم رو کومولوس های نازنین جون .

تو اون همه بالا ، پایین رفتن

 ( اخه اون ابره کومولوس ،منو مینداخت بالا و پاینن )

 دیدم یکی میگه :

 " بوس میخوای"

بهدشم کلـّه  "باران " رو قورت داد .

( تعجف های تجاهل العارفی { یعنی میدونم ولی نمیدونم } )

و  مهربون و خیلی خوشمزه به باران گفت مامانم میشی؟

من که نفهمیده بودم یعنی چی!

فخط میدونشتم مامان بودن خیلی سخته . مامان ها خیلی مهربونن ، خیلی صبورن ،

 خیلی نازن ، خیلی لطیفن ،

اصلا هم دعفا بلت نیشتن ، من میدونم دیخه ، همش الکی عشفانی میشن ، همش

الکی اخمو  میشن و لباشونو 

متفکرانه تکون میدن که بخوان یه چی بگن ولی نمیگن و فخط نگاه میکنن .

مامانی ها ، هیچوقت غمگین نمیشن ، هیچوقت...

همیشه میخندن حتی شده به یه لخبند .

 

 

یه اعترافی رو بگم ؟...

ه . نه ع . میدونی چرا؟!

اخه اگه بخوام مامان بشم نباید اینو بگم .

میسپرمش به آسمون ، مطمئنم آخرش میخندیم با هم .

ای وای چرا هیچ کلمه ای نیست؟!

واسه همین بهار دعفام کرده بود ؛ چون ترسیده بود که بازم تهنا بشه ، ...

دلم میخواد از مادر بگم . دلم میخواد از ...

( مثل پرواز میمونه - من پریدم ، پروآز کردم اونم با همه قاصدک ها

، با همه پروانه ها ، شبیه استراسوس... )

همیشه میگفتم باباها چرا اینقدر تهنان؟!

از اون طرف بازیگوشی ها که همش کبود بودم از بس زمین رو میخوردم

، تنهایی باباها رو دیده بودم که

ساکت و سرد یه گوشه نشسته بود . خیره نمیشدم بهشون .

همش می پریدم و پخ میگفتم . با لوش باژی ها ، با

 قهلام ، با خندیدن ها...

اما اشلا هم دلتنگیش نلفت . وختی بابا میخندید میگفتم نکنه الکی میخنده ،

 هی نگاش میکردم و هی نگاش میکردم و هی هم باز نگاش میکردم با تعجف .

بهد که بزرختل شدم دیدم نه این مال خیلی باباهاست !

گفتم آخی باباها ، شخده گناه داشته بودن ، من که نفهمیده بودم شلا ،

 که یکی گفت : دلتنگیه...

راستش بابااسماعیل من هنوزم نمیدونم . آخه تونم همینطوری هشتی ها .

بابا... که خیلی قاطی داشت ، همش گریه میکرد و زل میزد ،

 منم بی ادب میشدم زل میزدم بهش مثل خودش ،

می خندید . میدیدم یه مچلو از غصه هاش میریزه ،

 خودمو میکشتم حالا تا بخنده . ههههههه

خندوندن باباها اشلن کالی نداله ، فخط باید ...

بخیه هم دالد .

خسوف

 

 

 سلام

 

شاید باور  نکنید ولی  این اولین شعر  سیاهی هست که گفتم

اتفاقا  داغه داغه و هنوز  چند دقیقه نیست تمومش  کردم

خودم اصلا خوشم نمیآد توی  این فضاها شعر  بگم و

اصلا عادت ندارم . آخه معتقدم شعر  باید روحیه و

 نشاط  بده . ولی  دیگه انگار  چاره ای  نبود

لطفا این ارتکاب  رو از  من قبول کنید و

 به خوبی خودتون منو ببخشید .

 

  "خسوف "

 

 

ســایــه  هـای خســوف   مــی  بــارد

شب  چه  پُر  شد  ز  لخته های  سیــاه

در   شــبی  این چــنین  سیاه بپوش

مرده  رویای  هـــــر   ســــتاره  و  مـــاه

***

سوز  شلاق  می  کشد عریان

بر  تن ِ  بی  گناه    یاس  سفیــــد

باغبـــانان  اسیر  و زخمی  و زار

گشته در  باغ ، هر شکوفه  شهید

***

گریه کن بر  مصیبتی  سنگین

که  رطوــبت  ز  ِ  آب  دزدیــدند

در  کمین  نسیم  و  باد ِ  بهار

شعله کشتند  و  خاک  پاشیدند

***

در  گلو بند  نی  لبک  پر  شد

بغض  ماسیده ی  شکایت ها

گریه هایی  که بی  صدا بودند

با  تو  هر  لحظه در  حکایت ها

 ***

قلم و  نون  و  نقطه  در  بند  است

 قحطی   واژه   و   عبارت  نیست !

آن  دهانی که مشت  کوبیدند

در  سکوتش  بدان رضایت نیست !

***

ناشران  ترانه  در   قهر اند

 باغ ما را چو   بی نوا  دیدید

بی گمان در نقابی از  خاک اند

دانه هایی  که  بی ندا   دیدید

 

عید  آمد  و   عید   آمد

 

 عید همتون مبارک

 شعر  اول برگردونی  از  دعای  تحویل ساله که برای  فرا خوانی  که وبلاگ مهتاب

داده بود هم فرستادم . دومی  هم یه جور  هفت سینه  که خودم سلیقه ای   چیدمش 

 

 

 ای  خدایی  که  دل  و  دیده  ز  تو  برگردد

 روز  شب گردد و شب از تو همه سر گردد

متحول   شود   احوال  ز  تو   ای  معبود

حال  ما به  کن   از  این حال که بهتر  گردد

                                                                                                                  

"سلام"   و   "سجده"   و   "سوگند"   و   "سوره ی  یاسین"

"ســخن"   بگو    به   " ســپاس"   از   الهه ی  هـــف  سین

بیــــا  بیــــا   بــه  "ســــرور"   و    بیـــا   تو   دسـت   افشان 

بــخـــوان  بــخـــوان  تـو  "مــقــلّب   قــلــوب"   و    گــو     آمین

 

امسال سر سفره ی هفت سین ما چهار  نفریم  !

پارسال سه نفر  بودیم ،  اما امسال چهار  نفر .

من  ، خانومم  ،  پسرم    و  . . . . .      "باران"

می  پرسین باران کیه ؟

همین  طوطی ِ عروس ِ کاکل  به سر  ِ ناز  که عکسشو می بینین.

عشقا و عالما دارم باهاش ، با همین یه دونه وروجک !!! 

اگه بدونین چه دلی  ازم برده ؟!

 عید به همتون مبارک

 خواستم اصلا سیاسی  ننویسم ولی  انگار  نمی شه

 ... راستی  امسال با سبزه های  سفره ی  هفت سین مردم می  خوان چکار  کنن ؟

 امسال حتا برادرامونم تا سیزده یه نماد سبز  سر  سفره های  هفت سینشون دارن

 پس  به سلامتی  برادرای  سبزمون صلوات