۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

باور

میدونی، تو یا به چیزی اعتقاد داری یا نداری، به چیزی فکر میکنی یا فکر نمیکنی، چیزی رو میخوای یا نمی خوای ببین بلاخره بین یکیش هستی.
حالا اگر اعتقادی نداری روی حرفم با تو نیست ولی میتونه برات مفید باشه ولی اگر باور داری، آره با تو هستم، با خودم با خودت.

میدونی من باور دارم که خوبی میتونه سرنوشت -چیزی که در سر ما نوشته میشه، مرکز تصمیمات ما،
باورهای ما، اعتقادات ما- مارو تغییر بده. ولی نمی دونستم که تنها اعتقاد در ذهن کافی نیست. اولش باید توی ذهنت واقعا درک کنی، باید به این برسی که ذهن من، ذهن تو، ذهن ما داره دنیا رو میسازه. وقتی به این رسیدی در حقیقت پاتو توی یه مسیر گذاشتی. مسیری که صراط الذین انعمت علیهم هست. مسیری که مارو به بهترین اتفاقات ممکن میرسونه، باید باور داشته باشی و شک و تردید رو کم کم بیرون کنی، شک اینکه
مگه میشه! اگر میشد تا حالا شده بود
. ولی این اول راهه و دلیلی بر موفقیت و خوشبختی نیست. بعد از اعتقاد در ذهن و باورت، باید اونو به عملت برسونی، توی عملت، باید سعی کنی نیکی و خوبی رو پیاده کنی. باید توی هر لحظت اینو سعی کنی پیاده کنی، اولش شاید ادا باشه، شاید تقلید باشه ولی کم کم باید به جای برسونی که از روی انتخاب آگاهانت باشه، انتخابی که تو مطمئین هستی این کار بهترین کاری بود که میتونستی انجام بدی، در
کی که پشتش یه دنیا تصویر و گفتگوی ذهنی صحیح و درست باشه.
اینجا کم کم دیگه شروع راهه.
ولی ادامه راه که تا آخر هست. اصل راه از اینجا شروع میشه. اصل عشق و شعفش از اینجا آغاز میشه. باید اعتقادت به آثارت بیاد، برادرای یوسف(ع) ناراحت ازش می خوان که از جام آگاهی که در دست داره به اونها هم بده، سارق نباش و اون چیزی که دریافت کرده به ما هم بده. آره باید ذکات دانشت رو بدی، باید انتشارش بدی. ولی چرا؟

ببین، این همه گفتم که برسم اینجا. مدتها سر این قضیه گیج بودم،
چرا باید چیزی رو که بهش اعتقاد ذهنی و عملی دارم ترویج بدم

این مهمترین مشغله ذهنی من توی چند ماه گذشته بود. از شروع تابستون شدت گرفت. باید علتی باشه. چرا این همه انسان بزرگ اینکارو کردن؟ آیا منم باید اینکار رو انجام بدم یا منم انسان کوچیکی هستم که نباید مثل انسانهای بزرگ فکر کنم! آیا من انسان بزرگی هستم یا یه انسان مثل همه انسانهای معمولی؟ چه چیزی مارو خاص میکنه؟ آیا اصلا خاص و انتخاب شده ای وجود داره؟ و دنیای از ابهامات دیگه...
جای من بودی چی کار میکردی. بی خیال، من فقط رو خودم کار میکنم، من که مسئول بقیه نیستم!؟ یا ... . باید چی کار کنم؟ انتخاب کنم که در مورد چیزی که اعتقاد دارم و میدونم که میتونه دنیارو متحول کنه، میتونه خوشبختی رو توی انسانها ایجاد کنه، میتونه آرامش رو توی دنیا بیاره، میتونه خدا رو راضی کنه. باید ترویجش کنم؟
اصلا مگه ترویج کردن چیه؟ چرا باید انتشارش داد؟ یعنی بهم میخندن یا میگن این چه قدر بیکاره؟ یا میگن برو بابا چرت نگو! اینا رو خودمم میدونم، به تو چه
که تو کار خدا دخالت میکنی!!! (این چه ربطی داشت)
ترس، شک، وابستگی، ناامیدی، بالاوپائین شدنها. احساس تنهائی، احساس اینکه من که هنوز خطا زیاد دارم، احساس اینکه حتی خدا هم تائیدت نمیکنه، دوستات، استادت، هیچکسی تائیدی برات نمیفرسته. خدایا چی کار کنم! چرا تنهام،چرا اینقدر تاریکه، چرا تنهام، چرا اینقدر راه سخت شد؟ آیا این نشونه ای برای درست نبودن راهمه یا آزمایش و درسی جدید؟
فقط در حال حاضر به یه چیز رسیدم، اونم اینه که اگر اعتقاد ذهنی و عملی به چیزی داری، باید اونو تو آثارت بیاری و نشرش بدی، باید خوبی ها رو گسترش داد، تنها راه زیاد شدن خوبی ها همینه.
خدارو شکر که همین هست. داشتم سریال افسانه جومونگ رو میدیدم، شاید به نظر بعضی افراد احمقانه بیاد ولی مطمئنم یه درس قشنگ توش وجود داره، اونم همین نکته بالاست. دنبال این نباشیم که خاص باشیم تا بتونیم خودمون رو باور کنیم. برای انجام کارهای بزرگ، تنها باید متعهد باشیم و خوب بدونیم که چه چیزی رو و برای چی میخوایم انجام بدیم و عاشق باشیم.
نمی دونم ترس و شک و تردید. وابستگی، سوال و ابهامات رو چیکار کنم ولی از خدا میخوام که منو راهنمائی کنه. میدونم یه روز این حیطه حیرانی تموم شه. این دشت تاریکی تموم شه. خدایا خودت نور راهم شو، خودت راه رو نشون بده. خدایا من هنوز ضعیفم و پر از محدودیت، نمی خوام با این چیزا جلو برم، پس تمرکزم رو روی تو میگذارم و ازت میخوام که راه رو نشونم بدی. راه همواره اگر تو راهبان باشی، مسیر آسونه اگر تو راهنما باشی، هدایت امکان پذیره اگر تو هادی باشی.
خدایا شکرت که حداقل تو هستی همیشه، همین که هستی برای من کافیه دیگه هیچ چیز نمیخوام.