رویای پرواز یک زن

ادبی- عرفانی

رویای پرواز یک زن

ادبی- عرفانی

هجرت پرستوی تنها

امسال را با از دست دادن یکی از شیرزنان آذربایجانی آغاز کردیم .همان زن رشیدی که یکه و تنها با دستان چاک خورده و دل بزرگش برای شما نان می پخت ،برای مادران شما لاحاف های پشمی می دوخت و آنها را به زیبایی زینت می داد و در قبالش شکم فرزندان یتیمش را سیر می کرد و با آبرو می زیست.همان زنی که به خوبی طعم تلخ فقر را چشیده بود  ،لباس تنهایی را برتن کرده بود و در این اواخر از عزلت ،بیمار شده بود.آری ما امسال در سیزدهم فروردین در یک روز آفتابی مادربزرگ عزیزمان را از دست دادیم .او که دیگر زمینگیر شده بود و لال شده بود تنها کاری که ی توانست بکند ،این بود که تسبیهش را بر دست سالمش می گرفت و به تهلیل می پرداخت.این پرستوی تنها در روزی که دختر جوانش را از دست داده بود از این دنیا پر کشیدو به ابدیت پیوست.خانوم جان ،جات خیلی خالیه ،با اینکه می دونم راحت شدی ،ولی دلم برات تنگ میشه .دیدار به قیامت .روحت شاد و یادت گرامی باد.

صبح در راهست

به پایان سال هشتادو هفت نزدیک می شویم.بادلی اکنده از فریادها بیدادها غمها به استقبال فروردین دیگری می رویم. به امید به پایان رسیدن ظلمت ها اغاز افتاب و شروع پریدن قدم در راه می گذاریم. من و همسفرم دوش به دوش هم با کمری خمیده چشمانی نمناک و سینه ای پر اه گام بر میداریم.اما همچنان در گوش هم زمزمه میکنیم که بهار نزذیک است که بزودی سروش از پایان عزلت خبر خواهد داد.بام خانه ما پر برف است ایا خورشید رزق و رحمت پروردگار بر بام خانه ما خواهد تابید ؟تا برف ها اب شوند و ما اسانتر گام برداریم . پروردگار در طلب یاری از او و پناه بردن به کتابش به من اینگونه پاسخ داد (انا فتحنا لک فتحنا مبینا) گهگاهی بیماری کهنه ی سنگ کلیه به سراغ همسرم میاید .زانوهایش را خم میکند .او درد میکشد و قلب من برای او تکه تکه میشود در ان هنگام به سختی همراهیم میکند .او را می نوازم و از چشمه افتاب برایش طلب روشنایی و شفا میکنم تا به یاری پروردگار سنگش دفع میشود و زانوانش راست میشود .روزی فرامیرسد که ابرهای بارانی دلم رخت بربندند و هوای دلم صاف شود و صدای چلچله ها همه جا را پر کنند.اینجا زیاد باد میوزد اما رنگ عشق از دیوارهای خانه یمان پاک نمیشود بلکه تازه تر و پر رنگتر میشود. برای سال نو میوه هایی از طراوت شوق و محبت فراهم کرده ایم .هفت سینی از صلح و صفا و صمیمیمیت وشیرینی ای به طعم عسل از لبان خندان فرزندانمان و سفره ای پر از عشق الهی را مهیا کردهایم.اری صبح در راهست.صبح خواهد شد و نور صبحگاهی از دریچه ی کوچک پنجره ی اتاقم بر چشمانم خواهد تابید تا بیدار شوم  قلنج کمرم را بشکنم و از ته دل خمیازه ای بکشم به پا خیزم و از پشت شیشه ی باران زده ی پنجره رنگین کمان را تماتشا خواهم کرد .صبح در راهست.اینگونه نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حافظ و سخن عشق

سخن از حافظ که به میان می اید همه دم از حافظ شناسی میزنند غافل از اینکه   شناخت او مطالعات بسیاری را میطلبد.هر عارف سالکی که اشعار اورا می خواند لذت میبردو ان را مطابق اندیشه و امال خود می یابد .حافظ یک هنرمند به تمام معناست به گونه ای که هر قشر از افراد جامعه را از اشعار خود بهرهمند میکند.زبان شعر او زبان غیب است و بسیاری در سوگ و بزم و خوشی و نا خوشی به او پناه میبرند .هنر او در اینست  که ظرفی می سازد که انواع معانی را می توان در ان ریخت و یا می توان تصور کرد که ریخته است و بالاتر از این ظرفی میسازد که گمان میکنی پر است اما خالیست و گمان میکنی که خالیست اما پر است تو میخواهی بفهمی که او چه می گوید در حالی که او خود را پشت واژه ها پنهان کرده .تو برای سرگرمی دیوانش را می گشایی اما او با تو جدی روبرو می شود .حافظ کمتر خود را درگیر فلسفه کرده تا درگیر اندیشه های قالبی نشود .او معتقد است که انسانها باید در هر حال از زندگی  خود را از گذرگاه طبیعی و فطری خود خارج نسازند و خود را به زندگی بسپارند  وگوش به دالانهای تودر توی ان دهند تا از ان  چه اوازی به گوششان رسد .به همین دلیل اشعارش بیشتر با واقعیتهایی زندگی منطبق است  در واقع بازتاب زندگیست.او با غزلهای نغزش براحتی روی الام ما انگشت می گزارد و از حرمان ازلی انسان سخن می گوید از عطش و عشق و اشتیاق بشر به خداوند سخن می گوید.  او یک عارف یک عاشق و یک سخنسرای همیشه جاوید است که با تلاشهای ذهنی نمیتوان پی به وجود او برد وسعت باورهای او بسیارست.    صبحدم از عرش می امد خروشی عقل گفت    قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند   شما تا چه اندازه اورا باور دارید .از شما می خواهم که نظری به غزل های او بیافکنید  نه در حد فال گرفتن بلکه برای درس گرفتن دیوانش را بگشایید واز هدایتهای او ذینفع شوید   از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر       یادگاری که دراین گنبد دوار بماند

تعبیر رویا

با سلام و تشکر بابت نظرات شما عزیزان واما تعبیر خوابم :خانه ی پدریم دنیای درون منست این بارها برایم اتفاق افتاده .نظیف وجدان پاک منست و انمرد با صورت نیم سوخته وسوسهای شیطان است که من تا حدودی بر ان غلبه کرده و ان را پشت میله های اهنین اراده ام نگاهداشتم . پدر و مادرم والد درون منند با اطلاعات محدود دوران تربیتم.من این رویا را شش سال پیش رویت کردم ولی ان زمان اطلاعات راوانشناسیم کم بود  و حالا پی به تعبیر خوابم بردم .خداوند هیچکدام از بندگانش را تنها نمی گذارد هر کس را به گونه ای هدایت میکند من از این که  دانسته هایم  را با شمادر میان میگذارم و بخل نمیورزم و از نظرات شما سود میبرم خیلی خرسندم  .

 هر کسی از ظن خود شد یار من  از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله من دور نیست لیک  چشم و گوش را ان نور نیست   

قران

می خواهم بواسطه ی یکی از رویاهایم شما را با اهمیت قران و توسل جستن به ان بیشتر اشنا کنم.یکی از راههای ارتباطی من با خداوند خوابهای ضادقانه ام است.هم اینک یکی از این رویاهایم را برای شما بازگو میکنم.شبی سوار بر اسب سفید رویایی ام شده و به خانه کودکی ام سفر کردم .خانه ای دو طبقه با حیاط نه چندان بزرگ ولی مملو از عشق و شور و زیبایی بود .یادش بخیر.خود را در طبقه ی اول یافتم که از ورای شیشه به حیاط می نگریستم .دختری را دیدم زیبا و محجبه که کتابی در دست داشت و در اطراف محوطه می گردید.خوف عجیبی من را فرا گرفته بود .از مرد جوانی که صدایش را از دور میشنیدم می هراسیدم وبه طرف والدینم که در همان نزدیکی بودند رفتم از انها درباره ی ان دختر جویا شدم اما انها اذعان میکردند که چیزی نمیبینند و کاری از دستشان ساخته نبود ناگهان به داخل حیاط کشیده شدم دختر جوان به سوی من امد و دستش را بسوی من دراز کرد کتب را به من نشان میداد من مات و مبهوت مانده بودم او از من خواست کتاب را بگیرم من نیز این کار را کردم ناگهان احساس ارامشی به من دست داد فهمیدم که ان قران کریم است هز دختر جوان نامش را جویا شدم او خود را نظیف معرفی کرد .از من سوال کرد از چه میترسی گفتم از این صدا .برگشتم و مرد جوانی را که نیمی از صورتش زخمی بود و در پس در کوچه مان در پشت میله های اهنی ایستاده بود دیدم او گفت از این میترسی گقتم اری ان جوان با دیدن نظیف رنگش را باخت و چند قدم عقب رفت ونظیف گفت به قران پناه ببر وبه راحتی بر او غلبه کن گفتم چگونه ؟او من و قران را در اغوش گرفت وبه سوی او هجوم برد که ناگهان بیدار شدم.تعبیر رویایم را به شما میسپارم .ان را چگونه تعبیر میکنید ؟نظیف کیست؟ان جوان کیست ؟والدینم چه کسانی بودند؟ان خانه سمبل چیست ؟نتایج خود را به من بگویید.متشکرم 

خوش وبش

سلام به دوستان رویایی من که تمایل خواندن مطالب منرا پیدا کردید و سری به دفتر ذهن من زدید .می خواهم شما را به سرزمین رویاهایم ببرم تا پرنورتر و اسمونی ترتون کنم.هر کی حاضره بسمه اللاه. منه حقیر یه ادم عادی مثل همه ی زنان روی کره ی زمینم با یه تفاوت کوچولو .اونم اینه که به پرواز علاقه مندم.هر وقت که در ایوون ذهنم را باز میکنم تا اب و جارویی کنم وهوایی تازه کنم بوی گل یاس و نسیم خنک بهاری منو با خودش همراه میکنه و می تونم در زمان حرکت کنم ودر بازگشت شمعدونی های تازه ای به شمعدونی های دور حیاط ذهنم بیافزایم . وای چقدر این پرواز لذت بخشه اگه پروردگار این اجازه را به من نمیداد چقدر احساس قربت می کردم این سرک کشیدنها و دزدکی به تصاویر اینده نگریستنها پر از شور و هیجان خاصیست.اگر دوست دارید که با من همگام شوید هر از گاهی به مقاله های ادبی و عرفانی من نظری بیافکنید ودر این زمینه من را از نظرات خود بی نصیب مگذارید.