شادی ساده

اینجا هوولر است. 

امشب باران میبارد. دلم گرفته است. 

دلتنگم برای کمی شادی 

بادکنک آبیم را برمیدارم باهم میرویم بیرون ساعت کمی مانده به نیمه شب

روبروی هتل یک پارک است. هیچکس در خیابان نیست 

همه از باران و خیس شدن فرار میکنند 

درآغوش نیمکتی مینشینم 

باران لمسم میکند

اول ارام آرام 

سکوت مرا که میبیند 

شدتش را زیادتر میکند 

باد نوازشم میکند 

موهایم در پیچ و تاب باد میرقصند

ابر به وجد می آید و فریاد عشق سر میدهد 

برق نگاهش همه جا را روشن میکند 

من و بادکنک مست مستیم لبخند میزنیم 

و حالا چه ساده میتوان لبخند زد 

چه ساده شادی را میتوان دعوت کرد.