واذا مرضت فهو یشفین

ایستگاه اتوبوس شهرک........ یک جعبه پر از فیلم

-         فیلمهای جدید 2009

-         آخ آخ نیروی انتظامی

-         نه این آقای مسن مهربونه

-         میدونم داری فیلم میفروشی عیب نداره کاری بهت ندارم

-         دیدی گفتم همیشه میاد کاری نداره

سرم گیج میره، بدون اینکه فکرکنم دوتا فیلم برمیدارم

-جدید خانم، آخر لاو

بدون پاسخ پول را میدهم و بعد سوار ماشین میشوم.خیلی زود به بیمارستان میرسم 

سرم گیج میرود.وارد سی سی یو میشوم بیماران را تحویل میگیریم.کارهای روتین شروع میشود خدارو شکر مریض بد حال نداریم.اکثر بیمارانی که دربخش ما بستری میشوند نام مرا میدانند و این از نظر دیگران خیلی خوش آیند نیست.حالم خوب نیست ولی میخندم  

سوپروایزر میاید گزارش میگیرد سپس سخن به سمت مسائل بیمارستان و بعد اجتماع میرود قلبم به درد میاید دوست دارم فریاد بزنم، بازهم سرم گیج میرود او میرود یکی ازهمکارانم به اصرار مرا روی تختی میخواباند فشارم را میگیرد15روی9 باورش نمیشود.میخندم اشتباهه!!!.بعد نوار قلبی میگیرند وای خدایا نوارتون تغییر داره.پزشک کشیک قلب میاید

-خودت که صاحب نظری باید بستری بشی.

میخندم نه بابا فقط یکم قلبم درد میکنه و سرم گیج میره فکر کنم معده ام ناراحته و به پشت و قلبم میزنه.زیر زبانی میگذارم درد آرام میشود حالا دیگر حتما باید بستری شوم هر چه میگویم هیچکس باور نمیکندکه فقط یکم خسته ام و باید استراحت کنم.روی تخت دراز میکشم و به مانیتور نگاه میکنم آریتمی دارم یعنی قلبم چه میخواهد بگوید؟؟بهش میگم: میدونم خیلی وقت بهت گوش نکردم صدات در اومده؟!!! منو ببخش بعد اون با احساس غرور و درد تندتر میزنه تا بگه که برای بخشش زوده. نمیتونم بخوابم نگران مریضها هستم از همونجا یکسره حواسم به همه چیز است و گاهی بلند میشم تا به مریضها و بچه ها سر بزنم.ازم خون میگیرند. خدمات بخش که به خاطر ان ت خ اب ات چند وقتیه جواب سلاممو نمیده نگران شده.

-         چیز مهمی نیست نه؟

و من میگم اقا جوونهای مردمو کشتن هیچی نگفتی من که چیزیم نیست نگران نباش.

چشمهایم را میبندم خدایا زمین برای زندگی کردن کوچیک شده یا شاید من دیگه ظرفیتم پر شده.دوست عزیزم میاد:

-         چقدر بهت بگم برای کی داری حرص میخوری اینها تورو نمیفهمن سمینار و آموزش و نوشتن اصلا در حد اینها نیست مثل خودشون باهاشون رفتار کن.

تلفنم زنگ میخوره نگاه میکنم ساعت یک بامداد

-  بله   

- سلام........... پس کی خبر میدی میتونی کمکم کنی؟ 

- با خنده میگم من بستری هستم برات هماهنگ کردم. هول میشه؛ 

-لطفا به کسی نگو دوست ندارم بقیه اذیت بشن

تسبیحم را بر میدارم و اذا مرضت فهو یشفین. روی یک کاغذ بزرگ مینویسم و به دیوار میزنم تا مدام ببینم بالاخره صبح میشود هرکسی وارد میشود می ایستد.

-         خدای من شما اینجا چیکار میکنید؟

-         گفتی معده ات درد میکنه یادمه.گفتی خسته شدی ولی همه چیزخوب تموم شد آخه یک پدرسوخته.....

-         ای بابا اینقدرکه خودتو به خاطر هرچی ناراحت میکنی!

-         بابا جون یکم به فکر خودت باش یکم بخور جوووون بگیری ضعیف شدی.

-         همش تقصیر این پسرس.راستی چرا خانواده ات اینجا نیستند؟

-         چندسالته؟ اصلا جوونو مریض قلبی؟

-         پاشو همه مریضها تو رو میبینند خوب میشند حالا خودت...

-         پس معلوم میشه حرفهایی که توی سمینارهات میزنی به هیچ دردی نمیخوره.

-          چه بامزه تسبیح با لاک روی ناخن پات چه مناسبتی داره؟

-         اصلا رعایت نمیکنی حتی اگه معده ات هم باشه مال این چیپس و پفکهاس که میخوری! شانس آوردیم یکسریش توی تحریمن

-         اتاقت چسب داره هرکی میاد دیگه نمیخواد بیرون بره.تازه همه با ناراحتی میان با خنده بیرون میرن

-         اینقدر قضیه را جدی نگرفتی آدم فکر میکنه چیزیت نیست.به خدا چشت کردن.

-         ..................

و من میخندم قلبم درد میکند.حالت تهوع دارم. دلم میخواهد همه دنیا را بالا بیاورم 

معده شکننده ی من چرا نمیتوانی هضم کنی این دنیا پر از نامردی و ناملایمتی است. دوست دارم فریاد بزنم شاید از گوشهایشان پنبه را بردارند.آهای شما ها که از ریاست فقط میزش را میشناسید همین هفته پیش صفحه پیشنهاداتم را رد کردید گفتید این مال کشورهای در حال توسعه نیست.آهای شماها که مرابرای لبخند زدن به بیمار محکوم کردید تو رو خدا ادای آدمهای مهربون را در نیاورید. آهای شما که همه مسائل خصوصی رو با کار قاطی میکنید شما که از اعتمادم سواستفاده کردید،آهای تو که بامن سرمیز غذا مینشینی و وقتی حرفهای مورد علاقه ات را نمیزنم پوزخندی میزنی و دردل میگویی دیوانه است. آخ حرمت نان و نمک سالهاست که رخت بربسته. چرا هیچکس نمیفهمه که نباید بقیه رو ناراحت کنه آخه عزیز من اگه فامیل من بدونن حالم بده چه دردی دوا میشه جز اینکه ناراحت بشن و .....چرا از نگران کردن بقیه خوشمون میاد؟خدایا تو بهم توجه کن تا نیاز به توجه بقیه نداشته باشم.

دوست دارم بگم تسبیح می اندازم تا یادم بمونه که توی چندمین بار که صداش کردم پاسخم را میده. دوست دارم بگم چرا همه فکر میکنند که آدمهای معنوی باید زیر چادر سیاه شب قائم بشن؟ دوست دارم بگم تو که جراح قلبی چند تا مریض را به خاطر خطاهای کارت به اون دنیا فرستادی؟ وقتی تو به خطای صفر برسی منهم در راه معنویت و خودسازی به اعلا میرسم به خدا منهم آدمم و میخوام که از نسیان خارج شم و بشر بشم.دوست دارم بگم هر چی بیشتر میفهمی بیشتر زجر میکشی. خدایا کمکم کن و باز لبخند میزنم ایکاش فرهنگ و آداب ملاقات را یادمان نمیرفت مثل اینکه همه یک عالمه حرف توی دلشون دارن که بگن و چه جایی بهتر از اینجا! دلم میخواد بگم من مریض نیستم؛ همین حرفهایی را که هر روز پشت سرهم بدون فکر میگویید را نمیتوانم هضم کنم. اینکه یاد گرفتیم تا کسی خطایی کرد او را طرد کنیم و پشت سرش حرف بزنیم و چون کسی برخلاف شما رفتار کرد به او هرچیزی را نسبت میدهید.از مشکل روانی و توهم گرفته تا..........

میرم تست ورزش باید مشخص شود که من مریض قلبی هستم یا نه؟ همه باتعجب نگاهم میکنند:

-         استاد شما کجا و اینجا کجا؟

لباسم را عوض میکنند موهایم باز میشود و گویی من نفس میکشم روی دستگاه میروم خدایا هوامو داری؟ 

روزی نیم ساعت ورزش میکنم نترس دختر کوچولو تو میتونی.شروع میشود آرام آرام میدوم موهای بلوطی من که اثار بیگودی برویش مانده در هوا میرقصد. نگاهم به مانیتور میافتد ونگاه نگران دکتر و خانم مسئول تست ورزش. درحال نفس زدن و دویدن میگم نترسید تغییر نواری طبیعیه من درد ندارم.وای چه موهای خوشگلی داری رنگش شماره چنده؟ تایمر نشان میدهد که 5دقیقه گذشته ومن میدوم.یاد روزهای سواری می افتم میخوام از مانع زندگی بپرم و در یک چشم بهم زدن به خدا برسم.

-         درد نداری؟   -  نه     - 12دقیقه شد.  میام پایین بازهم سرم گیج میرود و افکار یکی پس از دیگری میاید.

-         دیدید تونستم بدوم شاید جواب تست مثبت باشه ولی من خوبم قول میدم با قلبم آشتی کنم.

مرخصم نمی کنند ولی من حاضر نیستم یک لحظه دیگر بمانم با رضایت شخصی مرخص میشوم در حالی که از فردا سوژه محافل دوستان خواهم بود میروم تا به خدا بگم کمک کن من قرص و دوا دوست ندارم به این قلب و معده هم بگو که بامن آشتی کنند.میدونم خستشون کردم. من هنرپیشه خوبی نیستم نقشم رو خوب بازی نکردم آهای کارگردان هستی کمک کن  

واذا مرضت فهو یشفین واذا مرضت فهو یشفین واذا ....................

تاکسی تلفنی

تلفن زنگ میخورد: رینگ رینگ

-بله

-سلام آقا، ماشین دارید؟

- برای کجا میخواهید؟

- میرم پیش خدا

- نه خانم نداریم.

- اوو....وم  خوب، خدمات دارید؟

- امرتون چیه؟واسه ی چه کاری میخواهید؟

- یک تیکه از روحمو جا گذاشتم می خوام برام بیاره.

-از کجا؟

- از پیش خدا

- نه دیگه کسی اونجا نمیره یا اگه بره دیگه برنمیگرده

- آقا پس چیکار کنم؟

- چیو؟

- یه دنیا عشقو که روح تیکه تیکه براش خیلی کمه.

- این موقع شب کی دنبال روح و عشقه؟

- ببخشید بیدارتون کردم؟

- نه اصلا میدونید خدمات ما فقط رئال و منطق و............

وبعد ارتباط قطع میشود

غافل از اینکه خداوند سالها منتظر میماند تا کسی برای خاطر عشق برای خاطر روح تکه تکه شده، به خودِ او زنگ بزند و گاهی دمه درب قلبهای انسانها آنقدر میماند تا شاید کسی دربی برویش بگشاید.....

و خدایا تو چقدر درزمین غریبی.....

سیب

 

 

 

" حمید مصدق خرداد 1343"


*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت  

 


 " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
  

دیدن خدا

و خدا را در هرنفس بایددید 

 در هرسلام و در هر خداحافظی 

 در سکوت دشت در خروش رود 

 در کنار دوست در فریب دشمن 

 در لبخند پیری با تصوری جوان 

 درکنار شیری که آهو یی دریده  

در بوی علف، در رنج 

در اشک مادر در سفر عزیزی که دیگر بازگشتی ندارد  

درکتابی که نویسنده هیچ از آن نمیداند 

 و خدا را باید در خود در خدا دید. 

طعم زندگی

لطفا قبل از اینکه متن زیر را بخوانید یکبار مطلب شیطان در وبلاگم را مطالعه کنید

 

هم آغ و ش ی با ملکوت بود و بوسه خدا

دلبری شئ آغاز شد

حوا بر سیب بوسه زد

و من

طعم لب شیطان چشیدم

هم آ غ و ش زمین  شدم

روزگارانی بس دراز است

شب به آغوش نور می اندیشمو

صبح با بوسه شیطان بیدار میشوم

و باز خورشید شرمسار از من و افکار من

ماه را به خلوت خود میخواند

طعم لب خدا را به یاد ندارم

خنده ملکوتیان را به تاریخ سپردم

رنگ لب شئ دلنوازی میکند

بارها توبه از هم آغ وش ی خاک

و باز غریب در میان این آشنایان نور را میخوانم

قراری دیگر با خدا

او می آید مثل همیشه به موقع

چشمهایم را میبندم نفسش را میشنوم

وسوسه ای دیگر دلم را میلرزاند

و باز او رفته و من حتی رنگ لبش را ندیده ام

باز دلبری شیطانو 

منو ندامت دعوت خاک