باتوبودن

if only i had accompanied you 

when you were residing in the thoughts of GOD

if only ihad been with yuo when you soul was leaving

when your flesh,you mouth 

your manhood were decomposing 

so that i could  indure with you 

in a world without time and space 

میل داشتم همراه تو بودم 

وقتی که در اندیشه خدا جاداشتی 

میخواستم با تو باشم در لحظه عزیمت روحت  

به هنگام تجزیه جسمت،مغزت،دهان ومردی ات 

تا آن که بتوانم درجهان بی فضا وبی زمان  

با تو دوام بیاورم 

Aldagiza nerry     

همراه داری؟؟؟

سلام این داستان که براتون مینویسم جدید نیست مربوط به دو سال گذشته اس که من بیمار شده بودم.مدت دوهفته بود که به شدت معده درد داشتم عجیب بود دوسالی بود که روی سلامتی ام کار میکردم و اصلا مریض نمیشدم به هرحال در آنزمان درد عجیبی داشتم. 

دوستانی که با هم دوره های تفکر را میگذرانیدیم به من توصیه میکردند که باتکنیکهای تفکری خود را درمان کنم.دوستان انرژی درمان من میگفتند روی چاکراها و مراکز انرژیت کار کن.همکارانم میگفتند که مسکن بخور،یکسری آزمایش بده و....بعضی وقتها هم به تمسخر میگفتند تو نمیتونی خودتو درمان کنی؟!!!!خلاصه من تا سه هفته با تمرکز و نماز در خود راکنترل میکردم تا اینکه یکروز سرکار دچار تعریق و افت فشار خون شدم البته خودم درد نداشتم چون قبل از رفتن به سرکار مراقبه کرده بودم.توسط یکی از پزشکان معاینه شدم وقرار شد که آندوسکوبی کنم.وقت گرفتم و فردای همانروز رفتم به یک مرکز دیگرقوانین مرکز را میدانستم:ناشتا باشیدحتما همراه داشته باشیدو...وارد که شدم به خانم منشی خودم را معرفی کردم 

منشی:بله همین الان میتوانید داخل شوید همراه دارید  

ـــ:بله خدا با منه 

منشی:البته خانم خداهست ولی الان شما باید همراه داشته باشید

ــــ:خوب دارم!خدا مواظب منه بهتر از خدا کی میتونه همراه من باشه؟بزرگترٍ من خداست وازون بزرگتر پیدا نکردم که باهاش بیام

منشی(باعصبانیت):خانم الان میتونید به خدا بگید اگه حالتون بهم خورد براتون ظرف بیاره که توش استفراغ کنید 

ــــ:نه خانم.اما جلوتر بهش میگم که مراقب من باشه تا حالت تهوع نگیرم 

منشی:تاالان کسی رو ندیدم که با آندوسکوپی تهوع نگیره  

ــــ:لطفا به دکتر بفرمایید من خودم از کادر درمان هستم وبگویید تمام چیزها را میدانم 

منشی:خانم بدون همراه هم میشه  ولی بهتره که همراه داشته باشید  

بالاخره رفتم تو وآندوسکوپی شروع شد.دکترگفت:خانم این دارو را قورت بدهید تامسیر بی حس شود.خانم منشی توی اتاق بود درحالیکه دکتر داشت دستکش میپوشید و حواسش نبود من لیدوکایین رایواشکی ریختم توی سطل و چشمکی به خانم منشی زدم وگفتم خدا منو بی حس میکنه. بعد کار دکتر شروع شد شلنگ آندوسکوپی را که وارد حلقم کرد عق زدم خانم منشی لبخند زد و من نفس عمیق کشیدم در دلم گفتم خدایا میشه کمکم کنی؟آقای دکتر  و من داشتیم به تلویزیون اندوسکوپی نگاه میکردیم ودکتر میگفت خوب مری خوبه معده هم خوبه بریم پایین تر اینهم دوازدهه وای چه زخمهایی!!!داشتم میدیدم دوتا زخم روبروی هم که باباز وبسته شدن دریچه به هم میخوردند و درد شدیدی ایجاد میکردند  

 kissing ulser دردناکترین نوع زخم معده

ومن در دل گفتم زخمهایی که عاشق هم هستند و همدیگرو ماچ میکنند وبرای من دردسر درست میکنند.مثل همه عاشقها که برای بقیه قابل درک نیستند 

لوله آندوسکوپی را بیرون میکشد ومن چند سرفه میکنم.دهانم را میشویم 

دکتر:مسکن چی استفاده میکردید 

ــــ:چیزی نمیخورم تمرین میکنم با تمرکز ومراقبه ونماز 

دکتر:مگه شما مرتاض هستید؟این حرفها چیه؟خانم اینهمه علم پیشرفت کرده شما که همکار ما هم هستید.این درد غیر قابل تحمله 

ــــ:نه من مسلمانم ومرتاض نیستم فکر نمیکنم رهبران دینی ما هم مرتاض بودند ولی مولا علی سر نماز تیر را از پایش خارج کردند بدون بیحسی و اتاق عمل وغیره

دکتر:ببخشید اون علی(ع)بوده یک آدم معمولی که نبوده.براتون آنی بیوتیک شروع میکنم

خانم منشی که هنوز متعجبانه ما را نگاه میکردگفت شما الان خوبید؟گفتم بله دکتر گفت اثر بیحسی تا نیم ساعت ادامه داره بعدش درد دارید که حتما مسکن بخورید.من لبخند زدم بقیه ماجرا را میتوانید حدس بزنید 

به خانم منشی موقع خداحافظی گفتم:فاینماتولوا ثم وجه الله.تمام چیزهایی که میبینیم وجهی از خداست.پدر،مادر،همسر،اشیا و هرچیزی که هست شده  

واقعا همراهی بالاتر از خدا میشه پیدا کرد؟خدایا میشه همیشه همراه ما باشی؟الهی میشه  

کمک کنی تا ذهنهایمان به سوی تو باز بشه و بتوانیم تو را درهر چیزی و هر جایی و مکانی ببینیم وبتونیم شعور تو رو کاربردی کنیم.فقط شعور تو شفا بده، شعور تو روزی بده، شعور تو محافظ باشه ودرجبر تو زندگی کنیم نه در جبر اشیاء که الان اسیر آن هستیم.البته نه اینکه دارو وجهی از خدا نیست!چرا فقط باید وقتی دارو میخوریم آگاه باشیم که کسی که شفا میدهد خداست نه دارو 

درپناه الله

مادر بزرگ

قشنگ ترین خاطره ها، تو خونه ی تو پا گرفت
پر نورترین ستاره ها، تو چشمای تو جا گرفت
حسودی کرد آسمون به خوبی و صفای تو
همین شدش که دستتو برید واسه بقای تو
می اومدم به خونت و، بازی تا شب تو کوچه ها
حتی خدا شاکی میشد از دست اون همه صدا
اما تو با مهربونی آب می دادی به دست من
می خندیدی به آسمون، شاه پری قصه من
مادربزرگ از تو میگم، از تو که خیلی بی کسی
از تو که از دست دروغ، از همه کس دل میکنی
یادت باشه دوست دارم، نمیدونم هستی کجا
بعضی ها میگن که الان، هستی فقط پیش خدا
راستی خدا چه شکلیه؟ راسته که هست یه مهربون
اصلاً باهات حرف میزنه، داری تو اونجا همزبون؟
مادربزرگ بگو بهشت چه شکلیه،چه رنگیه؟
راسته که یه رود بزرگ تو باغ جنّت جاریه؟
خیلی وقته نیومدم کنار خاک و تربتت
بهونه هست گرفتاری، قربون بوی غربتت
دلم گرفته انگاری تو این همه سکوت سرد
چشام یه جوری پر شده از شب غصه ها و درد
خیلی دلم می خواد بازم ببینمت مادربزرگ
بیا یه شب به خواب من با مجمر نوری بزرگ
بیا تو یه رنگی بده به این خواب سیاه سفید
بیا که امشب یاد تو به خونه دلم رسید                      
                                                         ( اَجادِسا )مدیر وبلاگ ماهی سیاه کوچولو

سیزده بدر-دنیا بدر

روز دوازده فروردین مثل هر روز بعد از اتمام کارم رفتم پیش خانم جان، خیلی بهترشده بود پانسمانش رو عوض کردم نمیذاشتم کسی کارهاشو انجام بده بامن راحتتر بود.تمام سعی من براین بود که کمتر درد بکشه،سه ساعت پیشش بودم.ورم پاهاش خوابیده بود،به مامان زنگ زدم وتلفن رو نزدیک گوشش گذاشتم صدای مامان رو میشنید و میخواست حرف بزنه تمام تلاششو کرد ولی فقط تونست لبهاشو تکون بده وهیچ صدایی خارج نشد.مامان بهش گفت که فردا میاد دنبالش بهش گفتم که خانم جون فردا میاییم دنبالت،دیگه تب نداری، فردا مرخصت میکنیم.رفتم ۱۳آبان وبراش دارو گرفتم خدایا کمک کن خسته نشم.ساعت ۱۰شب دوباره برگشتم بیمارستان خواب بود غذا وداروهاش را گذاشتم توی بخش و بعد از دوازده روز رفتم دیدن مامان و بابا 

روز سیزده بدر ساعت ۹:۵۵ دقیقه صبح تلفنم زنگ خورد از بیمارستان بود اونقدر شب قبل حالش خوب بود که اصلا فکر بد نکردم ولی صدای پشت تلفن بعد از سلام واحوال پرسی گفت کجایی؟ صدای دستگاه شوک رو شنیدم گفتم خانم جون کٌد خورده؟گفت آره.گفتم لطفاْ بیشتر از این اذیتش نکنید.بذارین این مسافر به راحتی سفرکنه وخانم جون روز سیزده بدر دنیا رو بدر کرد و رفت و قبل از اینکه ما مرخصش کنیم خدا از دنیامرخصش کرد.چند سال پیش هم روز سیزده بدر خاله رفته بود و دوباره ما روز سیزده دلتنگ ازهمه دنیا شدیم.صدای شیون مامان میومد.و صدای درونم که چرا امروز پیشش نبودم؟منکه هر روز اونجابودم شاید هم خدا نمیخواست من موقع رفتن خانم جون مزاحمش بشم.مامان برام تعریف کرد که دیشب توی خواب دیده که خانم جان اومده وازش خداحافظی کرده.رفتیم بیمارستان دنبالش ولی با آمبولانس بهشت زهرا،تنش خشک شده بود گویی سالهاست که خوابه،دیگه زخمهاش درد نمیکرد،دیگه بانگاهش التماس نمیکرد که بهش مسکن بزنم،توی غسالخانه شستنش،میخواستم برم دستهاشو که سالها درتنور سوخته بود وسالها خیاطی کرده بود،چرب کنم،آخه دستهاش میسوزه،میخوام پانسمانش کنم توروخدا یواش دردش میاد خدایا چی میگم؟این فقط یک جسدٍ چرا هرچی بلد بودم داره یادم میره؟!کفن مادربزرگو که چند سال پیش از کربلا خریده بودتنش کردند،براش دعا میخونم حتما مارو میبینه وجتما کلی بهمون میخنده که چرا داریم گریه میکنیم آخه اون رفته پیش منشا آفرینش اینکه ناراحتی نداره تازه جشن هم داره! وصیت نامه (من روز پنج شنبه میمیرم و حتما مرا در همان روز دفن کنید و....)،مراسم کفن و دفن،آرامگاهی در رودهن،نوه هابراش قبرو کندن،مراسم شب سوم و...همه دورهم بودیم مثل اینکه خانم جان با رفتنش باعث شده بود که مابعد از سالها همه در کنار هم باشیم.

راستی مادربزرگ از تصویر ذهنی وقانون جذب چیزی میدونست که دقیقا روز رفتنش همون پنج شنبه بود ؟؟؟ نمیدونم 

چقدر براش دلتنگم!!مامان خیلی گریه میکنه بهش حق میدم،ماآدمها بهم عادت میکنیم و وابسته میشیم 

تختخواب و تشک مواجش رو جمع کردیم جاش خیلی خالیه درسته که یکسال بود که باهامون حرف نمیزد ولی نگاهش وحرکاتش همه حرف میزدند.همیشه مریضها روز قبل ازرفتنشان خیلی حالشون خوب میشه،اونطوری که آدم فکر میکنه خوب شدند ولی من درمورد خانم جان اینو نفهمیدم.الان کجای این هستی هست؟نمیدونم!برگشتٍ به خونه چقدر براش لذت داشته نمیدونم،فهمیده که مرگ اونطوریکه همیشه بهش گفته بودند نیست،نمیدونم،خیلی می ترسید ولی میدونم که وقت رفتن نترسیده حتما خدا از نوروعشقش در اون تابیده. 

از خدا براش خیر و برکت میخوام و دعا میکنم سفر خوبی داشته باشه و در مسیر تعالی خداوند بهترین هاروبراش شکل بده و از صبر وحلمش هم به مابده که بتونیم دوریشو تحمل کنیم تاروزیکه بریم به دیدنش نزد خدا.خانم جون،مامانی عزیزم اونجا همه چیز رو برای اومدن ما آماده کن.میگن وقتی یک روح از روی زمین میخواد بره توسط نزدیکانش که قبلا رفته اند حمایت میشه مادربزرگ خوبم توهم مارو حمایت کن.روحش شادوپر از نور الله باشه.

سال نو

هرسال وقتی به سال نو نزدیک میشیم انگار سرعت زندگی بالاتر میره.همه میخوان همه کارها شونو تالحظه تحویل سال تمام کنند.همه زندگی همینطوریه،اگه همین الان بدونیم که تایکساعت دیگر قرار تحویل زندگی اتفاق بیفته وازکره خاکی باید به خانه ابدی برگردیم شروع میکنیم و با سرعت زیاد دراین یکساعت کلی کار انجام میدیم.ولی قشنگی زندگی به همینه که نمیدونیم کی باید تحویلش بدیم.به خاطرهمین همیشه باید طوری زندگی کنیم که انگار تاچند لحظه دیگه موقع تحویل زندگیه.ولی نمیدونم چرا یادمون میره 

امسال اولین سال در کل زندگی من بود که روز ۴شنبه سوری از روی آتیش نپریدم.من این مراسم وجشنهایی روکه به یادگار ازاوشو زرتشت وایرانیان باستان مانده رو خیلی دوست دارم و با تمام مفاهیمش زندگی میکنم.روز ۲۷اسفند خانم جان روبردند اتاق عمل ومن از طبقه چهارم بیمارستان داشتم خیابان را تماشا میکردم اثری از آتش نبود ولی عده ای میرقصیدند وپایکوبی میکردند. پلیس ونیروهای ویژه که گروههارا متفرق میکردند،عده ای مست،چندنفر درتوهم،نارنجک، بمب،آمبولانس،زخمیها ومصدومین و....انگار وسط میدان جنگ بودی.پیش خودم گفتم اوشو زرتشت و ایرانیان باستان:ماراببخشید! نوادگانی که زیباترین مفاهیم شادی وجشن راتبدیل به فضایی کردیم که بغض های خاموشمان رافریاد بزنیم.البته ناراحت نباشید باتمام مفاهیم زیبای زندگی اینکار راکرده ایم 

خانم جان هرسال به دیدار شکوفه های حیاط خانه شان میرفت امسال بین هوشیاری وخواب حتی نمیدونه که سال نوشده است.بین هستی ونیستی میجنگه.دوسال پیش وقتی یکی از دوستانم دراین شرایط بودقبل از مرگ، از چیزهایی که میدید ومیشنیدبرایم حرف میزد ولی خانم جان قدرت تکلم نداره ونمیتونه بگه.برایش دعا میکنم بانگاههای وحشت زده مرا نگاه میکنه. درد داره مسکن میزنم آرام میشه ولی باز وحشت زده منو نگاه میکنه برایش حرف میزنم.خانم جان نترس پیش خدا رفتن ترس نداره اینهایی که میان بالای سرت پرستار ودکترن،اصلا عزراییل اینطوریکه تو سالها فکر میکردی وجود نداره اون یک فرشته زیباست.حتما با بابابزرگ میاد یادته چقدر دلت میخواست اونو ببینی،حتما خاله ودایی روهم میاره تواونجاتنها نیستی.با وحشت باز هم مرانگاه میکند التماس میکنه که او را ببرم بانگاهش دستهایش راکه کبود شده نشانم میده. خدایا چرا باید عذاب کشیدن دیگران را ببینم؟ خدایاکمک کن تا بتونیم به مردم دنیا بگیم که نباید مریض شن وخودشان میتونند انرژی شفاعت تورا درخود جاری کنند.باز میخوابه ومن باچشمهای نمناک از کنارش میرم.همکارهام میگن توکه سمینار برگزار میکنی وهمه مارابه آرامش دعوت میکنی چرا خودت بهم میریزی.جوابی نمیدم ولی حتما درسمینار بعدی خواهم گفت که اشک ریختن وابراز احساس راهیچکس منع نمیکند.اگرخانم جان زمین راترک کنداصلاْ گریه نمیکنم همانطور که وقتی زهرا رفت.آخه پیش خدارفتن شادی داره ولی عذاب کشیدنش و اینکه نمیتونه چیزی بگه منو ناراحت میکنه وباز هم میگم خدایا کمکش کن. 

سال جدید برای من بادرسهای جدید شروع شد.مثل اینکه بایدتمام مفاهیمی که تا امروز یادگرفتم باید امتحان بدم.الهی که یک سال پر از آرامش برکت ورحمت الهی وسال آگاه شدن به مفاهیم الهی برای هممون باشه.الهی امسال درست استفاده کردن از نعمات الهی را تمرین کنیم.چه اسم خوبی برای امسال گذاشتند(الگوی مصرف صحیح)من هم میگم استفاده درست از نعمات الهی

سال نو مبارک